برای تو که نامردترینی

برای تو می نویسم برا تو که نامردترینی

برا تو که با دروغات فریبم دادی

تویی که هیچ وقت نمی بخشمت

امروز تو زندگیم تو رو خط زدم با خودکار مشکی

حسابی سیات کردم سیاه سیاه که تو همه تاریکیا گم شی

و دیگه هیچ وقت نتونی یه گوشه قلبم چشمک بزنی

دیگه برا همیشه بیرونت کردم

می خوام بدونی که دیگه هیچ وقت شبام با یاد تو صبح نمیشه

دیگه هیچ وقت تو خوابای من جایی نداری

و دیگه قلبی برات نمی تپه

امروز به آخر قصه رسیدم

فصل پایانی قصمون با نامردی تو تموم شد

ولی تموم شد

می خوام فصل دیگه ای از زندگیم رو شروع کنم

یه قصه تازه

قصه ای که توش یه مرد می تونه باشه نه نامرد

و شبا و روزام برای کسی بگذره که اشکمو در نیاره

نه کسی که لیاقت اشکامو نداشته باشه

آخرین حرفم اینه که خیلی نامرد بودی خیلی

 

 

 

جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم

 


دگر اینجا
 
        
 
برای تو
 
 
 
 خریداری نیست   
 
  
   هیچ بازاری نیست !
 
 
این متاعی که تو دل عشق نهادی نامش
 
 
 
    برو بفروش  به خریدار دگر
 
 
این متاع همه نیرنگ وریا را بده بر یار دگر
 
 
  برو بازار دگر !
 
 
 
روز اول به صد امید به تو پیوستم
 
 
چه هوس ها که پدیدار شد و در بستم   
 
 
 برو بیکاره که زین پس دگر اینجا
 
 
  هوس است
 
 
پایبند تو شدن ای دل بیچاره
 
 
   بس است !!
 
 
 
 
برو دل هر چی که مونده تو وجود من ببر
 
 
برو هر جا که میخوای یه عشق تازه ای بخر
 
 
برو از سینه ی تنگم برو بیرون بی وفا
 
 
دیگه دست بکش ازم جدام بزار با غصه ها
 
 
بابا از بس که ازت جفا دیدم خسته شد م
 
 
مثل سیمرغی بودم که بال و پر بسته شدم
 
 
روز اولی که پا گذاشتی تو سینه ی من
 
 
 
من همه وجودمو وقف تو کردم دیوونه!
 
 
 
 
 
 
 
برو دل دستتو از سرم بکش
 
 
نمیخوام که خاطراتت تو وجودم بمونه
 
 
آخه تا کی از غمت سرم رو پایین بگیرم
 
 
نمیخوام با تو باشم بزار که تنها بمیرم
 
 
دیگه هیچ صحبتی نیست میون ما
 
 
برو بیرون برو بیرون بی وفا !
 
نمی دونم چرا دیشب دوباره
 
 
تو خواب راحت من پا گذاشتی
 
 
شتابون اومدی اون نیمه شب
 
 
سرشک غم تو چشمام جا گذاشتی
 
 
اگه یادت باشه خودت می خواستی
 
 
که هر چی بود میون ما تموم شه
 
 
تو رفتی و برات فرقی نمیکرد
 
 
که خواب خوش به چشمونم حروم شه
 
 
 
 
اگه حرفی واسه گفتن نداری
 
 
چرا شبها نمی ذاری بخوابم
 
 
تو که با من سر یاری نداری
 
 
چرا هر نیمه شب آیی بخوابم
 
برو ای دل که دگر با تو مرا کاری نیست

خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش
.
شیطان گفت
: تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد
.
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند

و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .
 

مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت
: لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن
.
شیطان گفت
: آسودگی ست . خیالی ست خوش
.
خدا گفت
: لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن
.
شیطان گفت
: ماندن است . فرو ریختن در خود
.
خدا گفت
: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن

 
 
شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت
: لیلی سخت است . دیر است و دور از دست
.
شیطان گفت
: ساده است . همین جا و دم دست

و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
لیلی های نزدیک لحظه ای
.
خدا گفت
: لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر
.
 
 
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد  لیلی گریه کرد
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟

خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .
 
 
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت
: مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی
.
لیلی گفت
: دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری
 
 
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید .

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من .

 
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت  سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمین ا م را به آتش بکش

لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد .
لیلی گر می گرفت .خدا حافظ می کرد
.
لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد
.
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .


 
خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود .

کسی در باد می خواند
تو را تا اوج می خواهم
برای ناز چشمانت
چه بی صبرانه می مانم
د لم تنگ است و بی یادت
در این غربت نمی مانم
تو هستی در وجود من
تو را هرگز نمی رانم
HydroForum® Group
 

زمزمه کن..

زمزمه کن..


من زمزمه هایت را دوست دارم.

زمزمه کن چهره ات را به خاطر می آورم

  در آن هنگام که می خندی.


بخند، من خنده هایت را خیلی خیلی خیلی خیلی دوست دارم  .


زندگی زیباست آن هنگام که دستان توست سایه بان تنهایی من  .


من دستهایت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


سرت را بر شانه هایم می گذاری و  با من سخن می گویی 


و این خیالی است که از ذهنم می گذرد و

من شانه هایت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم

 
کوه با تمام عظمتش یارای مقابله با گامهای مصمم من نیست 


وقتی بخواهم خاطرات را دربین شقایقهای آن بیابم


من یادت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


آسمانها هم کوچکند وقتی در فضای سیال نگاهت گم می شوند


من نگاهت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


من حتی گریه ات رادوست دارم


آن هنگامیکه اشکها زگونه هایت برگیرنده آغوش من باشد 


ولی من هنگامه رفتنت را دوست ندارم .


وقتی می روی به جاده أی که تو را می برد،

 حتی به سنگهائیکه پیش پایت قرار  می گیرند حسودی می کنم


وقتی می روی حس می کنم رهگذر قصه هایم خواهم ماند


ومن حتی رهگذر کوی تو بودن را

خیلی خیلی خیلی دوست دارم


وقتی در کنارم هستی مهر بر من می بارد 


من حضورت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


و چه زیباست گردش در هوائیکه وجود تو آنرا

 عطر آگین کرده باشد

 
من بوی پیراهنت را خیلی خیلی دوست دارم


آن شاخه گلی را که تو به من هدیه کنی می بوسم .

  و 
اگرتو نخوانی من آواز چکاوک را نمی خواهم 


من جاده های سرسبز وزیبا را نمی خواهم  اگر تو نباشی


من همان جاده تب دار کویری را می خواهم

اگر مرا به تو برساند


من رنجی را که در راه دیدار تو باشد دوست دارم


چرا که من تو را دوست دارم.

 

چشمهایم برای تو :

 

چشمهایم برای تو :

تویی که سرشارترین نگاهم همواره پیشکش تواست

 تویی که زیباترین لبخندم همواره هدیه تواست

 تویی که صادقانه ترین سخنانم را بی کم و کاست برایت بازگو می کنم ...!!!

 تویی که ساده ترین خواسته هایم را بی کم و کاست از تو می خواهم ...!!!

 تویی که ذره ذره تمامی دنیای مرا از آن خود ساختی.

 تویی که ذره ذره تمامی وجود مرا تسخیر خود ساختی .

تویی که در تمام وجودم شور و عشق را پدید آوردی.

 تویی که هر لحظه بودنت مرا آرامش است ...!!!

 تویی که تمام زندگی منی ، تویی که شب را برایم ستاره آوردی ...!!!

 تویی که هرگز لحظه ای از خاطرم دور نبوده ای.

 تویی که می خواهمت ، تویی که نباشی میمیرم ...!!!

 تویی که همه ی منی ...!!

 منی که بی تو هیچم ...!!

 بی تو هیچم ....

بی تو هیچم ...

 بی تو ... هیچم

دیر زمانی ست که شادی به کالبدم خدانگهدار گفته ست.

 همچون کیمیاگری دیروز را به امروز و امروز را به فردا تبدیل می کنم ............

 وه! چه وحشتناک .....

فردا همانند دیروز بود و هست... اما، آیا می ماند؟.............

 نه، نازنین من انتظار شور و شادی از من انتظاری ست عبث و بیهوده.

 چه بهتر که در این سر مستی و شادمانی ات تنها باشی.

 مرا چه به پایکوبی و قهقهه های مستانه.

 اما،مهر من اگر روزی دلت هوای غروب کرد و گرفت،

 و یا اگر روزگاری دلت را نامردمانی بی رحمانه شکستند به یاد آور......

به یاد آور مرا ......

 به یاد آور شانه ای هست ـ هر چند نحیف و هر چند که خوشایندت نباشد ـ

 شانه ای که دیر زمانی ست ترنم ضربه های گنگ شقیقه ات را به یاد نمی آورد...

 همراه من همچون روزهای گذشته مرا از خاطر نبر ....

 جایی، آن گوشه های ذهنت، مرا دفن کن.

 نه! نه! بهتر این است که بگویم مرا به خاک بسپار.

 منی که سخنی جز سکوت ندارم.....

تنها این را بدان، امید من

 " سکوت من پر بود از رازهای ناگفته "

 سکوتم را باور کن تنها تو ای ماندگارترینم...

تقدیر

خواب مانده ام مثل ساعت روی طاقچه

تنها مانده ام مثل شاخه های خشک باغچه

یخ زده ام مثل شبنم روی برگها

سکوت می کنم مثل تنهایی مرغ عشقها

از یاد می روم مثل سالمندی فسرده

می سوزم نه مثل شمع مثل شومینه

می گریم همچون باران پاییزی

دوستم ندارند مثل جوجه اردک زشت

دوستت دارم  مثل عزیزترینم

کسل کننده شدم مثل نصیحت های مادرم

می پزمرم مثل ساقه ای که قلبش شکسته

رد می شوی از روی من مثل برگهای پاییزی ،

صدای شکستنم را می شنوی و این را تقدیر من می دانی

 

گفتم شاید ندیدنِت از خاطرَت دورم کنه
دیدم ندیدنت فقط می تونه که کورم کنه
گفتم صداتو نشنوم شاید که از یادم بری
دیدم تو گوشام جز صدات، نیستش صدای دیگری
ندیدن و نشنیدنت، عشقتو از دلم نبرد
فقط دونستم بی تو، دل پرپر شد و گم شد و مرد
امروزُ محتاج توام، من نمی گم دلم می گه
فردا اگه مُردم نیا، چه فایده نوشدارو دیگه؟
 

بگو کجاست

بگو کجاست

ای مرغ آفتاب! زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم
اما بگو کجاست؟
آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟

گفتگو با خدا

گفتگو با خدا
 
در رؤیاهایم  دیدم که با خدا گفتگو  می کنم
خدا پرسید: پس  تو می خواهی  با من  گفتگو کنی؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت  دارید
خدا  خندید : وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من  بپرسی؟
پرسیدم  : چه  چیز بشر شما را   سخت متعجب  می سازد؟
خدا پاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکی شان  خسته می  شوند عجله  دارند  که بزرگ شوند
بعد دوباره پس از  مدتها آرزو می کنند  که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی   خود  را  ا ز دست  می  دهند تا پول به   دست آورند
و بعد پولشان را از دست  می دهند  تا دوباره سلامتی  خود را به دست  بیاورند
اینکه با اضطراب به آینده می  نگرند و  حال را فراموش  می کنند
و بنابراین نه در  حال زندگی  می  کنند و نه  در آینده
اینکه آنها به  گونه ای زندگی می   کنند  که گویی هرگز نمی  میرند
و به  گونه ای  می میرند که  گویی  هرگز زندگی  نکرده اند
دست های  خدا  دستانم را   گرفت
برای مدتی   سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر
می  خواهی  کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
او گفت : بیاموزند  که آنها نمی  توانند کسی را وادار کنند  که عاشقشان باشد
همه کاری  که می  توانند بکنند اینست که اجازه دهند که  خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند  که  درست  نیست  که  خودشان را با  دیگران  مقایسه  کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می  کشد تا زخم های  عمیقی   در قلب  آنان که دوستشان داریم ایجاد  کنیم
اما  سالها طول می  کشد تا این زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند  که ثروتمند  کسی  نیست  که بیشترین  ها را دارد
کسی  است که به  کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند  که انسانهایی  هستند  که آنها را  دوست دارند
فقط  نمی دانند که  چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند  که  دو نفر  می  توانند با هم به   یک  نقطه  نگاه  کنند  اما آن را  متفاوت ببینند
بیاموزند  که  کافی  نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند
بلکه آنها  باید خود را نیز ببخشند
من با خضوع   گفتم : از شما به  خاطر  این گفتگو متشکرم
آیا  چیز   دیگری هست که دوست  دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند  زد  و  گفت
فقط اینکه  بدانند من اینجا هستم
همیشه

 

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یک روز دانایی به همه گفت: "هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید."
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خانه هایشان بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها منتظر روز حادثه شدند.
همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدری خراب شد که همه بسرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. «عشق» به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانها و «وحشت» زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند. قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و «عشق» تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا «ترس» جزیره را ترک کرده بود اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق دوستش «ثروتمندی» را دید و گفت: "«ثروتمندی» عزیز به من کمک کن."
«ثروتمندی» گفت: "متاسفم، قایقم پر از پول و شمش طلاست و جایی برای تو نیست."
«عشق» رو به سوی «غرور» کرد و گفت: "مرا نجات می دهی؟"
«غرور» پاسخ داد: "هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی."
«عشق» رو به سوی غم کرد و گفت: "ای دوست عزیز مرا نجات بده."
اما «غم» گفت: "متاسفم دوست خوبم، من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم."
در این بین «خوشگذرانی» و «بیکاری» از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست! از دور «شهوت» را دید و به او گفت: "آیا به من کمک می کنی؟"
«شهوت پاسخ داد: "البته که نه! ..... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری!...یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی؟ همه می گفتند تو از من برتری! از مرگت خوشحال خواهم شد!"
«عشق که نمی توانست «نا امید» باشد رو به سوی خداوند کرد و گفت: "خدایا مرا نجات بده." ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: "نگران نباش، تو را نجات خواهم داد." عشق بقدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، با تعجب خود را در قایق «دانایی» یافت. آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند. «عشق برخاست. به «دانایی» سلام کرد و از او تشکر نمود.
«دانایی» پاسخ سلامش را داد و گفت: "من «شجاعتش» را نداشتم که به نجات تو بیایم.«شجاعت» هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند.تعجب می کنم تو بدون من و «شجاعت» چطور به نجات «وحشت» و حیوانات رفتی؟ همیشه می دانستم در تو نیرویی هست که در هیچکدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی همه احساسها هستی. «عشق» تشکر کرد و گفت: "باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟" «دانایی» گفت: "او زمان بود."
«عشق» با تعجب گفت: "«زمان»؟"
«دانایی» لبخندی زد و پاسخ داد: "بله، «زمان»، چون این فقط «زمان» است که می تواند بزرگی و ارزش «عشق» را درک کند!!!!

نخواستن یا نتونستن

 تا حالا برات پیش اومده که چیزی رو از ته دلت و با تمام وجودت بخوای. آرزویی که ذره ذره وجودت نیاز به

 داشتنشو فریاد می زنه. همون آرزویی که دلت به خاطرش می تپه . به امید رسیدن بهش نفس می کشی , تو

 رویاهات همیشه دنبالشی. همون که دلیل زنده موندنته .

همون رویایی که بزرگترین امیدته . قشنگترین رویا ی تو رویای سوگلی تو بالاترین امیدت واسه زنده موندن بالاترین

 دلیلت واسه تلاش کردن.

همون چیزی که اگه بدونی یک ساعت از عمرت مونده , تموم آرزوت اونه که بهش برسی . خواستنی از جنس

 آتش اشتیاق , سوزان و ملتهب , مثه نیاز یه ماهی به آب برای حیات. عین نیاز زندگی به امید برای نبریدن و

 تلاش.

حسی که تو رو به ادامه دعوت می کنه , تشویقت می کنه و بهت انرژی می ده. چیزی که برای خواستنش تردید

 نداری , اون طور می خواهی که نرسیدن بهش برات زجره , رنجه , عذابه, و رسیدن بهش واست بالاترین شوق و

 لذتی که می تونی تصور کنی.

هر چیز بهایی داره , بهای خواسته تو چقدر بود؟ چه بهایی واسه دریافت خواسته ات پرداختی ؟ از چه چیزارزشمند  و

عزیزی واسه رسیدن بهش گذشتی و مایهگذاشتی؟

واسه رسیدن به همو ن رویای شیرینی که نمی تونی فراموشش کنی , نمی تونی جاشو با هیچی پر کنی . چند بار

 ناخواسته  تو محاصره ابرهای تیره تردید  و نا امیدی صدای تو گوشت زمزمه کرده , افسوس ,حیف که نمی شه ,

 کاش ممکن بود, اما ممکن نیست. همون صدایی که گاهی جرات تلاش و تجربه ثمره تلاشتو ازت می گیره.

و یه روز دیدی, تحت تاثیر اون صداها نا خوانده , تو از یاد بردی . خواستنی که از عمق

 وجود باشه , نتونستن و نشدن سرش نمی شه , مگه بچگی هاتو از یاد بردی, که وقتی یه ماشین

 پشت ویترین اسباب بازی فروشی چشمتو می گرفت هیچ منطقی پاهای معصومت واسه گذشتن از اون

 خواسته مردد نمی کرد.

تو اون ماشین رو می خواستی , اون طور می خواستی که هیچ منصرف نمی شدی. اون طور پاش

 وامی ستادی که صاحب اول و آخرش فقط خودت بودی!

چطوری اون لحظه نمی شه و نمی تونم و حالا بعدا پدر و مادرت رو نمی فهمیدی و قبول نمی کردی؟

اون طور اونو می خواستی که نشدن برات بی معنی بود. تکان نخوردن و سفت و سخت ایستادن و پافشاریت جلوی

 اون اسباب بازی تا لحظه که بهش برسی رو از یاد بردی؟

چطوری یادت رفته خواستن, نتوانستن رو نی پذیره, اشتیاق رسیدن به یه آرزوی قلبی نتونستن و نشدنو نمی

 فهمه , خواستن فقط یه معنی داره اونم توانستنه؟!!

چطور شد که امروز  بدون این که متوجه بشی. نخواستن رو با نتوانستن عوضی گرفتی؟ چون به درستی پی

 نبردی اون جا که نتوانستی

به سبب این بود که واقعا نخواسته بودی.

اگه چیزی که تو رو به تلاش کردن تشویق می کرد همون شعله داغ اشتیاق بود , دیگه هیچ مانعی تو رو نمیترسوند ,

 هیچ نگرانی دلت رو نی لرزوند , همه خواسته هات توی یه هدف جمع می شد اون هدف اولویت اول و شماره

 یکی که همه چیز تابع اون بود. و اگه چیزی بود که این جور می خواستیش و این قدر برات عزیز بود هیچی مانع

 رسیدنت به اون نمی شد.

هیچ قدرتی تاب ایستادن مقابل خواسته قلبی تورو نداره. اگه عشقت به آرزو و هدفت در اون حد متعالی و بالای

 خودش بود , اگه آرزوی رسیدن به خواسته ات اون طور تو رو بی تاب و بی قرار می کرد که شب و روز بهش فکر می

کردی , حالا تو رو می دیدم که به خواسته ات رسیدی و اگه بهش نرسیدی مقصر فقط خودتی.

هر چه خواسته تو متعالی و بزرگ تر باشه باید بهای بیشتری روی براش می پرداختی پس اگه به خواسته ات

نرسیدی یا اون قدر برات ارزش نداشت و نمی خواستیش که همپای بهاش براش خرج کنی و سختی و رنجش را واسه

 رسیدن به گنجش به جون بخری یا تو روزمرگی و بطالت زیر خروارها یاس و ترس دفنش کردی و واسه تبرئه خودت

 وقتی یادش می افتی فقط سری از افسوس تکان میدی و میگی افسوس که رویای من شدنی نبود.

یادت باشه هیچ قدرتی غیر از خودت نمی تونست مانع رسیدن به خواسته هات بشه. وقتی با بی رحمی به نا

 امیدی و یاس اجازه دادی رویا تو را ازت بدزده و با خودش ببره وقتی خودت واسه دفاع از رویات جلوی ترس هات

وانستادی از کی توقع داری برات این کار رو بکنه ؟ وقتی اون خواسته برات اون قدر ارزشمند نبوده که بهای لازم

 رو بپردازی چطوری توقع داری اونو به رایگان و به سادگی به دست بیاری و به سادگی طعم شیرین رسیدن به

 آرزوی قلبیتو بچشی؟

 دیگه اشتباه دیروز رو تکرار نکن.

اگه دیروز و امروز و فردات تو سیاهی و غم  و غصه مثل همن , کوتاهی از خودته که هنوز به خودت نیومدی و

 هوشیار نشدی و نخواستی و فقط نخواستی تا بتونی به بهترین نوع تغییرش بدی

تنها فاصله تو با بزرگ ترین رویا ها و عزیزترین آرزوها ت فقط خواست و اراده خودت بود! 

 تا کی نرسیدن به آرزو های قشنگتو گردن نتونستنی ها می ندازی ؟ کافیه با خودت روراست باشی کلاهتو قاضی

کنی ببینی نخواستی یا نتونستی؟

 

عشق من

 
ای عشق ...
من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از  دور، در خشم، در مهربانی، در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.
ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد. همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
 تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید؛
ولی آیا او از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر است؟آیا او بیشتر از من برای تو  گریسته است؟؟ نه... هرگز...هرگز 
یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که  هر روز دلم برایت تنگ می شود. روزهایی که تو را نمی بینم، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فاصله بین من و تو،...
هر روز به خود می گویم کاش شیشه عمر غرورم را شکسته بودم
کاش به تو می گفتم که  عاشقانه دوستت دارم تا ابد...
باز کن پنجره را... خواهی دید که آسمان نیز چون دل من، بارانی است...

((اینجا کجاست؟))

((اینجا کجاست؟))

 اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟

این باغ بی پرچین؟ این دشت بی پیکر؟

 اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟

 شهری که بیمار است! چشمی که گریان است!

 دستی که می لرزد! پایی که لنگان است!

اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟

این نامرادیها! این بی وفائیها! این ابر بی باران!

 رودی که خوابیده؛ در بستر خشکش! اینجا عشرتکده غربت و تنهائی هاست.

 اینجا ماتمکده هجر و جدائی هاست.

 اینجا دیار غربت است.

 اینجا دیار فقر محبت است.

اینجا دیار بی هم نفسی است.

 دستم را بگیر! تا در کنار هم! از کوچه فراق! به سلامت عبور کنیم.

من و تنهایی و ...

 
 
من آواره کوچه های دلواپسیم

اسیر زندان تنهایی

اینجا زندگی بی حضور تو مرگ را تجربه می کند

و باران بی صدا خواندن را

و غروب محکوم به تنها ماندن است

اینجا دزدان فراموشی خاطرات عشق را به تاراج می برند

و سربازان شب آفتاب را به زمستان تبعید کرده اند

ومن میان هیاهوی سکوت عشق را می خوانم

وانعکاس فریادم نام تو را زمزمه می کند

 
 
و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

.

.

.

تا درآیینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
 

" می خواهی بروی "
 
 

می خواهی بروی ، بی بهانه برو ، بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را.

صدایت همان صدا ،نگاهت ناتنی

می روی اگر ، بگذار بیگانه بماند صدایت هم .

تو گل رها شده در آغوش دریایی، فرا خواهند گرفت تو را موجها.

و گرفتارت خواهد ساخت روزی

محبت ساختگی ات، همان سند جعلی.

پهن می شوم به سان راهها بر گامهایت

و التماست کنم؟

این ، ممکن نیست !

شکستنی نیست وقارم همانند قلبم

پستی وآن گاه زندگی ، روزگار خوشی نیست !

نمی گویم تو کوه سرفرازی ، خم شو

نمی گویم درمانم در دستان توست.

نه محبت پول خردی است در دستان تو

و نه من گدایی دست گشوده فرا روی تو.

می خواهی بروی...

                  این راه ، این هم تو      

تنها بدرقه ات خواهد کرد یک جفت چشم.

اگر رفتی ، بدان ، خواستی برگردی هر گاه

                           بسترت بالشی خاردار خواهد بود.

می خواهی بروی

نه حرف بزن ، نه چیزی بگو !

نیست شو چون غریبه ها در مه و دود

دلبسته چه چیزی بودی ، که نتوانستی بگویی

و اکنون در پی دیدن هزار عیب منی.

می خواهی بروی

بی بهانه برو

بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را.

صدایت همان صدا ، نگاهت ناتنی

می روی اگر

بگذار بیگانه بماند صدایت هم .

مرگ

رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست ،

اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست .

زندگی ، همچون رودی بزرگ ، جاودانه روان است .

زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود ،

دامان خدا را می جوید .

خورشید هنوز طلوع میکند

فانوس  ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است :

بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :

امواج دریا ، آواز می خوانند ،

بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند .

گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند .

نیستی نیست .

هستی هست .

پایان نیست.

راه هست

تولد هر کودک ، نشان آن است که :

خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.

 

(( رابنیندرانات تاگور – شاعر پر آوازه هند ))
 

غم

غم)


من و غروب و غم ، تو طـعم مهـربان
من و دل غمــین ، تـو و صــفای جان

تو و همه سـکوت ، شـکفته بـر لبت
من و صدای غم ، به کنج شب نهان

من و غمت کـنون ، به غربتی اسـیر
تو چون پـرنـده ای ، میــــان آســمان

کنار شـهر غم ، نشــسته ام غمـین
بـه زیـــر چــادر ســــــیاه مـردگـــــان

تـو و شـــــــکفتن تـرنم نســــــــــیم
من و سرود غم ، ز گــوشــــه زمــان

من و شکـست دل ، تـو و همه غرور
منم چو ذرّه ای ، تـو دشت بیــــکران

تـو  و مـه و سـحر ، من و غم و فراق
«رهــا» شوم اگر ، رسـد ز تو نشـان

دیدارم بیا

 

 

 

به دیدارم بیا هر شب

 

در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند

 

 

دلم تنگ است.

 

 

 

بیا ای روشن ....  ای روشنتر از لبخند

 

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

 

 

دلم تنگ است.

 

 

 

بیا بنگر چه غمگین و غریبانه

 

در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال

 

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

 

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.

 

شب افتاده است و من تنها و تاریکم ....

 

 

 

و در ایوان من دیریست

 

در خوابند

 

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

 

 

 

بیا ای مهربان با من !

 

بیا ای یاد مهتابی !

 

 

 

 

 

 

 

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد.اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر احساس فقدان شما را خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کا رمیکنیم ونه خانواده مان .چه سرمایه گذاری   نا عاقلانه ای !! اینطور فکر نمیکنید؟!!

 

 

زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد

 

زندگی زیباست اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ نیلوفرهای وحشی نروید

 

 

 

زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار قلبمان گلی بکاریم که هیچ کس را یارای چیدن آن نباشد و هیچ اشکی جز اشک شبانه عشق رخسار زیبایش را نشوید

 

زندگی زیباست حتی برای تو که هم آغوش رنج و حرمانی و آفتاب شادی رابه خنجر زهر آلود شب غم سپرده ای

 

آری زندگی برای تو نیز زیباست زیرا روزی مهمانی عزیز در خانه دلت را خواهد زد و با حضورش زندگی را از نو به تو تقدیم خواهد کرد مهمانی که عشق نام دارد او را عاشقانه پذیرا باش عاشقانه

 

  

 

ازش پرسیدم چه قدر منو دوست داری؟

 

گفت به اندازه جوهر خودکارم

 

گفتم: خیلی نامردیچون جوهر خودکارت یه روز تموم میشه

 

لبخند زد وگفت؟خودکار من اصلا جوهر نداره.

 

نمی دانم چرا رسوا شد این دل

 

غریب و بی کس تنها شد این دل

 

نمی دانم چرا از ابر گریان

 

نصیب ما نشد یک قطره باران

 

نمیدانم چرا با من چنین کرد

 

دل دیوانه را عاشق ترین کرد

 

نمی دانم چرا سبزی خزان شد

 

وجود خنده ای بر ما گران شد

 

نمی دانم چرا دلها شکسته

 

زمین و اسمان از هم گسسته

 

نمی دانم چرا من را فدا کرد؟

 

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی.

 

 

 

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره بدست نیاریم نمیدونیم چی رو از دست دادیم.

 

 

 

اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد خوشحال باش که تو دل تو رشد کرده.

 

 

 

در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد. ولی یک عمر طول میکشه تا کسی رو فراموش کرد.

 

 

 

 

 

 

 

دنبال نگاهها نرو چون میتونن گولت بزنن.دنبال دارایی نرو چون کم کم افول میکنه.دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد. کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه.

 

 

 

دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقد تنگ میشه که می خواهی اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی.

 

 

 

رویایی رو ببین که می خوای.جایی برو که دوست داری. چیزی باش که می خوای باشی.چون فقط یه جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.

 

 

 

آرزو میکنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی. به اندازه ی کافی بکوشی تا قوی باشی.به اندازه ی کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه ی کافی امید تا خوشحال بمونی.

 

 

 

همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار میده.

 

 

 

شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن.اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن.

 

 

 

شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه میبینن زنده است. برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن.چون فقط اینا هستن که اهمییت دیگران رو تو زندگیشون می فهمن.

 

 

 

عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد میکنه و با اشک تموم میشه.روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل میگیره.نمیشه تا وقتی که دردها و رنجها رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری.

 

 

 

وقتی به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه میکردی و بقیه می خندیدن.سعی کن یه جوری زندگی کنی که وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با ئshy;سرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم
.
استاد گفت: عشق یعنی همین
!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی
!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
.
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین

قفس...

نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهانم، باز، بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم، شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم...

 غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم، گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خواب گردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته، دردی گریه آلود


نمی دانم چه می خواهم بگویم...

 

 

 


دیشب رویایی داشتم

خواب دیدم بر روی شنها راه میروم

همراه با خداوند.

و بر روی پرده شب

تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی می دیدم

همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم

روز به روز پرده ظاهر شد

یکی مال من یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت

اتفاقا، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها، دردها، و ........

آن گاه از او پرسیدم:

خداوندا تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود

و من پذیرفتم با تو زندگی کنم

خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی

خداوند پاسخ داد:

فرزندم، ترا دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود.

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت.

نه حتی برای لحظه ای

و من چنین نکردم.

هنگامی که در آن روزها، یک رد پا بر روی شن دیدی

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم

 

من به دستی که مرا

پر دهد از این قفس گمنامی، محتاجم

و به نوری لب ایوان سیاهیهایم

من به تو محتاجم

به تو ای سبز ترین قصه عشق

که در اندیشه اوهام زمان می چرخی

و مرا

 گاه به سر حد جنون میرانی

من به تو محتاجم

من به تو محتاجم...

 

می دونی فاصله بین انگشت هات برای چیه؟

 

 

 

برای اینه که یک نفر دیگه با انگشتهاش اونها رو پر کنه

 

 

 

پس دنبال اون کسی باش که بتونه اونها رو برات پر کنه

 

 

 

قاصدک

 

خیره خیره مرا می نگرد

کودکی ست

سرش به روی شانه افتاده

نگاهش مات شده

و دستانش حس یخ زدگی را از فرسنگها راه

منتقل می کند

مرا می نگرد

و من با نگاهش غرق ابهامی تهی می شوم

تهی می شوم

از خود

از همه

از من از تو

می نگرم به چشمانش

شکوهی عظیم دارد

مرا تاب نگاه پروانه در لحظه سقوط نیست

مرا تاب حس تپش قلب گنجشک در دستان صیاد نیست

مرا می نگرد

و من در او خود را می جویم

که مدتهاست

من آواره ام

گمگشته در سرای روحم و عصیانگر

عصیانی عظیم و خرد کننده

مرا تاب این فاصله نیست

تهی دستانم، تهی دستانش را می طلبد

کودک آرام آرام دور می شود

رها می شود

پر می گشاید

مرا اما

غرق در ابهام تهی خویش

غرق در ابهام تهی چشمانش

ابهام نیم نگاه افتاده بر نگاه پر گناه من

رهای دنیای آلوده ی چشمهای هرزه می کند

 

................

 

فاصله های نزدیکی خفقان آور ترین ِ فاصله هاست

من تو او

 

من درس می خوانم

 

تو درس می خوانی

 

او سر چهار راه آدامس می فروشد

 

من شام می خورم

 

تو رستوران می روی

 

او گرسنه است

 

من به ییلاق می روم

 

تو با دوستانت همه ی بعد از ظهر را قدم می زنید

 

او با دستمالش شیشه ی ماشین ها را تمیز می کند

 

من پول تو جیبی ام را از پدرم می گیرم

 

تو ماهیانه ات را از مادرت می گیری

 

او ترازویش را در پیاده رو جلویش گذاشته و 10 تومنی هایش را نگاه می کند

 

من پدرم را دوست دارم

 

تو مادرت را دوست می داری

 

او پدرش معتاد است و مادرش در خانه ای کار میکند

 

پدر من مادرم را دوست دارد

 

پدر تو به مادرت عشق می ورزد

 

او پدر و مادرش از هم طلاق گرفته اند

 

من یک خواهر بزرگ تر و یک برادر کوچک تر دارم

 

تو یک برادر بزرگ تر و دو خواهر کوچک تر داری

 

او 6 برادر و 3 خواهر دارد

 

برادر من دانشگاه می رود

 

خواهر تو دبیرستانی است

 

او برادر هایش یا معتادند یا در زندان یا ...

 

من عاشق شده ام

 

تو می دانی عشق چیست

 

او تا کنون به هیچ چیز عاشقانه نگاه نکرده است

 

من آن لاین هستم

 

تو آن لاین هستی

 

او بی نان است

 

من از سیاست متنفرم

 

تو سیاست را دوست داری

 

او شکم سیر را بیشتر از سیاست دوست دارد

 

من تابستان را دوست دارم

 

تو بهار را و شکوفه ها را دوست داری

 

برای او تابستان و زمستان فرقی ندارند

 

من شب های داغ تابستانی را بی روانداز می خوابم

 

تو شب های سرد زمستان را با پتوی گرمت می خوابی

 

او در زمستان و تابستان فقط یک زیر انداز دارد

 

تفریح من گوش دادن به موسیقی است

 

تفریح تو دیدن فیلمی است

 

تفریح او آب تنی در حوضچه ی وسط میدان است

 

من از زندگی ام راضی نیستم

 

تو زندگی ات را دوست داری و به خواسته هایت رسیده ای

 

برای او زندگی اجباری است بدون انتخاب

 

من او را دیده ام

 

تو او را دیده ای و تا کنون به زندگی او دقت نکرده ای

 

او برای ما حقیقتی تلخ است

 

او را دیده ای ؟ به زندگی اش فکر کرده ای ؟ می شناسی اش ؟ حاضری به جای او زندگی می کردی ؟

 

او علت است یا معلول

من و تنهایی و باد

در امد شد یک دیدار و سفر

ما یکدیگر را در، های های گریه گم کردیم

انگار که سالها از هم دوریم

انگار که نیستیم

در امد شد یه عشق

همه درها را بستیم

که بمانیم که دوست بداریم

اما... حالا تنهایی می رویم

******

دریا، با ابی ارام اش

ایا همه غمها را خواهد شست؟

و سفر، یاد تو را در من خواهد کُشت؟

******

تنهایی ام را باد

مثل خوشه های گندم

تکان خواهد داد

و من به زمین خواهم ریخت

اما سبز نخواهم شد

چون عشق

این پرنده کوچک خوشبختی

دیگر رام دست های من و تو نیست

*****

به اندازه همه غروبها دلگیرم

و به اندازه طعم تنهایی، تلخ

برویم

برویم که در اخرین لحظه دیدار

هیچ چیز شیرین نیست...!

 

 

گفتگو با خدا

 

 خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می‌کند؟

خدا جواب داد....

اینکه از دوران کودکی خود خسته می‌شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و حال خود را فراموش می‌کنند به گونه‌ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می‌کنند.

اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند که گویی هرگز نزیسته‌اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:

اینکه یاد بگیرند نمی‌توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

اینکه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

از وقتی که به من دادید سپاسگذارم

و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت...

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم

همیشه

 

 

 

 

 ELEGANT_IRANIAN



بعضی وقتها فکر می کنم چرا اصرار داریم گلهای تو باغچه یا

 

 باغمون رو بچینیمو بذاریمشون تو گلدون خونمون ؟

 

 بارها شاهد مرگ گلی بودیم یا خودمون کشتیمش ، با اینکه هممون می دونیم

 

 گل تا وقتی تو خاک خودشه ، زیباییش همه رو به وجد میاره و

 

عطرش رو هم کسی دریغ نمی کنه ولی اینو باور داریم !

 

 به بهونه خاک غنی تر ، آب گواراتر یا حتی گلدون زیباتر و بعضی وقتها

 

هم عشق سرشارمون ، گل زیبا رو از شاخش جدا می کنیم 

 

( حتی اگر برای دفاع از زندگیش خارم داشته باشه

 

 به زور ،خاراشو جدا می کنیم ) کمرشو قطع می کنیم و

 

 با خودمون می بریمش می ذاریمش توی یه گلدون گرون قیمت

 

 گوشه اتاقمون که فقط برای خودمون باشه

 

 

( چون دوستش داریم و می خواهیم ازش مواظبت کنیم !)

 

 می خواهیم که عطرش فقط خودمون سر مست کنه ،

 

 زیباییشو غریبه ها نبینن ،  و سنگ صبور بقیه نباشه ،

 

 گو اینکه دوری از سرزمینش و بقیه گلها اونو به

 

 سمت مرگ تدریجی سوق بده !

 

غافل می شیم از اینکه گل شادابمون دیگه کم کم داره عطر شو از دست میده ،

 

 پوست صورتش و دستاش دارن چروک می خورن ،

 

 ( گل من ) ، دیگه سرمستی نداره ، شاید هنوز رنگی از زیبایی به

 

 رخسارش مونده باشه ، شاید دیگه خارای تیزش مزاحم لمس تنش نباشن

 

 ولی دیگه تنش عطر بهارو نداره ، دیگه لبخندی روی لباش نقش نمی بنده

 

 یا اگه هم ببنده طعم تلخش پنهان نشدنیه !

 

 آخه هر چی داشته ازش گرفتن .

 

در آخرین لحظات عمرشم سرشو به سمت سرزمین اصیلش و دوستای خوب

 

قدیمیش می چرخونه و وداع آخر رو می کنه و روحش .......!

 

تازه بعد از اینکه گلمون پژمرد و رنگشم دیگه به سمت تیرگی رفت

 

از توی آب درش میاریم و برای اثبات عشمون جسد بی جونشو می ذاریم

 

 لای برگهای دفتر خاطراتمون و جزء بایگانی عشقامون !

 

 حالا دیگه فقط کسایی که به دفتر دسترسی دارن هر از گاهی به دیدنش میان

 

 و برای پیکر رنج دیدش فاتحه ای می خونن و دوباره فراموشش می کنن !

 

 

و آخرم دلمون رو به این خوش می کنیم که بالاخره مال خودم شد ،

 

 کسی زیباییشو ندید ، و کس دیگه نتونست همراه شبنماش گریه کنه

 

 و باهاش حرفی از دلتنگیهاش بزنه و دیگه عطرش همه رهگذرارو

 

 سرمست نکرد و لبخندی هم رد و بدل نشد !

 

جسد تیره رنگ و خشکیدش سالها بین برگهای دفتر زندانی

 

 می مونه تا اینکه پودر شه .....

 

از تو پرسیدم !

 

از تو ای راستگوترین دروغگوی بزرگ ،

 

پرسیدم که فردا روز من است آیا؟

 

گفتی تمام فردا را در آسمان شب نظاره کن.

 

پرسیدم از ستاره ها جویا شوم؟

 

گفتی نه .

        نگاه را به دور ماه هاله کن.

شب شد.

سراغ آسمان رفتم و ستاره و ماه.

 

من ماندم و سیاهی و آسمان و نگاه.

 

گفتی نگاه را به دور ماه بچرخانم.

 

ماهی که پشت ابر نهان شده چه کنم؟

 

گفتی بمان و سیاهی شب را نظاره کن



 

می مانم اما نظاره ی شب نمی کنم

 

زنجیر می کنم نگاه را به دور ابر

 

و هر که از من بپرسد از طلوع بخت

 

میگویمش بمان و ابرهای سیاه را

 

    پاره پاره کن.


تقدیم برای عرض تبریک

 

 

تنها تو را می‌بینم از چارچوب پنجره چوبی‌ام هنگامی که

 

 گل‌های قرمز شمعدانی را نوازش می‌کنی و باران چشم‌هایت آن‌ها

 

 را بارانی می‌کند.

 

 

 

تنها ترا می‌بینم هنگامی که آن چشمان سیاه‌ات را و آن مژگان نمناک را

 

 به سوی آسمان حرکت می‌دهی تا همراه حرکت ابرها،

 

روح‌ات را به پرواز در آوری.

 

 

 

پروازی که تنفس‌های عاشقانه‌ی تو را به آسمانی خواهد برد که

 

چشم دلی در آن منتظر تنفس عطر توست.

 

 

 

تنها تو را می‌بینم که در میان جنگل مه‌آلود با آن پیراهن سفیدت هممراه با

 

 شکوفه‌ی گیلاس بر آسمان بی‌طاقت و بی‌خود از روح عاشق‌ات پا

 

 بر آن آسمان سبزی می‌گذاری که در آن فضای ابری و مه‌آلود

 

 تنها جریان عشقی را ببویی که راه را بر تنفس‌های عاشقانه‌ات سد کرده است.

 

 

 

تنها تو را می‌بینم که چون نگاه‌ات پرواز می‌کند،

 

روح من در رؤیای نگاه تو غرق می‌شود.

 

 

 

تو با نگاه‌ات همسفر روح سرگشته‌ات می‌شوی و من با نگاه تو

 

 روح عاشق‌ام را همراه می‌کنم، اما در دیار عشق

 

 به ملکوت روح من جان می‌بازد.

 

 

 

من در تو خود را می‌بینم. من تو را نگاه قلب پرتپشی می‌بینم که خویشتن‌اش را در روحی غرق کرده است که دریایی‌ست از وجود بی‌عظمت تو ...

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛

 

آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم

 

و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

 

تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد

 

باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من

 

هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه

 

جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه

 

چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا

 

خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم.

 

فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامه‌ش

 

نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می‌دونی؟

 

من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و

 

زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

 

تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من

 

قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه

 

می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند

 

کشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.

 

من هم خیلی تنهام».

 

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی

 

خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که

 

نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام

 

 

گروهی از متخصصان این سوال را برای گروهی از کودکان 4 تا 8 ساله مطرح کردند: عشق به چه معنی ست؟ پاسخ هایی که دریافت کرده اند بسیار عمیق تر از آن بوده که
کسی بتواند تصور کند.
HydroForum ® Group

 

از زمانیکه ما در بزرگم دچار آرتروز شد دیگر نمی توانست خم شود و ناخن های پایش را لاک بزند.از آن به بعد همیشه پدر بزرگم اینکار را برای او انجام می داد.حتی وقتی دستهای خودش هم دچار آرتروز شد.

این عشق است.

8 ساله

HydroForum ® Group

وقتی کسی تو را عاشقانه دوست می دارد. شیوه ی بیان اسمت در صدای او متفاوت است و تو می دانی که نامت در لبهای او ایمن است.

4 ساله
HydroForum ® Group

عشق یعنی آن هنگامی که برای خوردن غذا با کسی بیرون میروی.

و بیشتر چیپس خود را به او می دهی. بی آنکه توقع متقابلی داشته باشی.

6 ساله

HydroForum ® Group

عشق یعنی آن زمان که بابا برای مامان قهوه درست می کند و برای اطمینان از خوبی طعمش کمی از آن را می نوشد.

7 ساله
HydroForum ® Group

 

عشق آن زمانی ست که به کسی می گویی از تی شرتش خوشت آمده و او بعد از آن هر روز آن را می پوشد.

7 ساله

HydroForum ® Group


 

عشق یعنی آن زمان که مامان بهترین تکه ی مرغ را برای بابا می گذارد.

5 ساله

عشق

سه پیر مرد

 

خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.

 

- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.

 

- اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.

 

همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.

 

بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.

 

خانم پرسید چرا؟

 

یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است

 

. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.

 

بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.

 

همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟

 

عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟

 

 خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.

 

شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.

 

۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!

 

یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید،

 

 ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.

 

هر جا عشق باشد

موفقیت و ثروت هم هست!



 

همیشه این گونه بوده است  :

کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی.   پیش از آنکه  تمام حرفهایت را به او بگویی ، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی  مثل پروانه ای زیبا، بال میگیرد و دور می شود ، فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی .

 

همیشه این گونه بوده است :

کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ، وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ، هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی ، هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی

همیشه این گونه بوده است :

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ، وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کا ملا بر تن نکرده ای ، وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای  ناباورانه او را در کنارت نمی بینی ،  فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت تا صورتت را  پر از بوسه و نور کند .

همیشه این گونه بوده است :

او که میرود ، او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ، از عقربه های ساعت میگریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید

راستی اگر هنوز او نرفته ؛ اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده ؛ اگر هنوز می توانی برایش یک گل بفرستی  و غزلی از حافظ بخوانی پس قدر تک تک نفسهایش را بدان

 

 

پناه تویی 

 

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود.

 

او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد.

 

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

 

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید ،

 

همه چیز سیاه بود ، اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

 

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد و

 

در حالیکه به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.

 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید

 

و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت.

 

همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه ی رویداد های خوب و بد

 

زندگی به یادش می آمد.

 

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .

 

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود

 

و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه

 

فریاد بکشد : خدایا کمکم کن ...!!!

 

ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد :

 

از من چه می خواهی؟

 

ای خدا نجاتم بده !!!

 

واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟

 

البته که باور دارم . . .

 

اگر باور داری ، طنابی که به دور کمرت بسته شده پاره کن.

 

یک لحظه سکوت . . .

 

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .

 

******

 

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

 

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستانش محگم طناب را گرفته بود. . .

 

و فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

 

و شما؟ چقدر به طنابتان وابسته اید؟

 

آیا حاضرید آن را رها کنید؟؟

 

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید  !

 

هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است .

 

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

 

به یاد داشته باشید که طناب او را با دست نگه داشته باشید که او همواره

 

شما را با دست راست خود نگه داشته است .

 

 

تقدیم به فاطمه

فاطمه عزیزم از من خواسته که به یاد روزای خوابگاه این شعرو براش اینجا بنویسم


دنیاشبیه پنجرهای رو به ماتم است
این روزها که گریه برایم فراهم است

دنیای من ارائه یک نقطه تا ابد
دنیای من ارائه غمهای عالم است

حس می کنم که نیم مرا خاک کرده اند
 این روزها که صبح خدا و آسمان کم است

این دوزخ بزرگ که در من نهفته است
یک تکه از تمامی غمهای عالم است

پاییزیم به خدا دوست دارمت
آواز چشمان تو هر چند مبهم است

این روزها دوباره تبر خوردم از درخت
حس می کنم که گریه برایم فراهم است

تنها به عشق توست که اینگونه مانده ام
دنیا سه نقطه برایم بی تو جهنم است

ELEGANT_IRANIAN@YAHOOGROUPS

چشمان خسته ام در ظلمت سکوت

 در ازدحام اشک ، در تلخی دروغ ، در انزوای عشق  ،

در پاکی غروب ، در سردی زوال ، در سرخی قلوب ،

و در سبزی بهار در انتظار توست


آری !


دراین زمان در بهت لحظه ها تنها ز انزوا ،

دلخسته از سکوت، در انتظار تو

 آرام و بی صدا بنشسته ام.

 کنون آیا رهایی هست زین انتظار سخت ؟


تا کی جفا کشم ؟

 حتی ز سایه ها، این سایه های درد


این دردها که در جانم نشسته اند .

 حتی هوا و خاک ،باران و باد و رود هر جا رسیده اند

 روح و تن مرا آزرده کرده اند .

 در انتظارتم پاییز هم گذشت


برگرد با بهار


چشمم به راه توست .


ای غربت خیال


جانم به لب رسید


پس کی تو می رسی ؟

ای نرگس خموش

 

تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

               و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

 در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

 امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

                                                  تو می آیی !

  تو می آیی بهانه من ،

  و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

                                          جوانه می زند ،

  لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

                    تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

  تمام لحظه های بی تو بودن را ،

                   تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

  شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

                    به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

  تو می آیی بهانه من ،

                                    تو می آیی ،

  و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

                          تنها به شوق تو ،

   سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید !

                  

هزار بار آسمان را قسم دادم که دیگر به چشمان گریان من نگاه نکند.

من از حقیقت بی پایان از تصویری بی نشان،از عشق یک آهو می ترسم

 من از روزگار سنگدل از بایدها و نبایدها می ترسم،

می ترسم از آغاز هر سرنوشت و از طلوع هر زیبایی. من از روح سرگردان زندگی،

از گریزان بودن یاران می ترسم،

از صدای پای رهگذران می ترسم.

از آنچه هستیم و هست می ترسم از جاده بی انتهایی که عاقبت مرا آواره خود خواهد ساخت می ترسم.

از لحظه ها و ساعتهایی که مرا نیز همانند خودشان بی عاطفه کرد .

می ترسم از خود فراموشی دلهای پاک. می ترسم               

 

یادمه فصل پاییز توی چشمات

یادمه فصل موندن توی حرفات

میدونم میخوای بری سفر سلامت

میمونم منتظرت

تا صبح برگشت

رفتی و پاییز اینجا

بی تو هیچ رنگی نداره

ابرای تیره و خسته

حال باریدن نداره

رفتی و کبوتر دل

بی تو اهنگی نداره

   ... تو بگو که این جدایی تا کجا ادامه داره
 

تو می خواستی بری

وقتی التماست کردم برای ماندن

فقط توی چشمها م خیره شدی

و هیچ نگفتی .....

من هم نگاهت کردم

می خواستم آنقدر توی چشمهایت زل بزنم که قانعت کنم

نرفتن، قانع از بودن و ...

اما مگر می شد؟؟؟

می خواستم به خود تلقین کنم که نمی روی ...

می مانی و باز حریم خالی بی کسی ام را با حرمت وجودت پر می کنی

می مانی و باز به این خلوت یاس آلود روحم امید می دهی

می مانی و دست روی موها م می کشی

و اشک چشمامو با بازوت پاک میکنی

ولی اشک که روی گونه ام غلتید،

 دانستم که رفته ای و برای همیشه رفته ای ...

سلام ای بهترینم

ای مهربانم چه زیباست به خاطر تو زیستن

 و برای تو ماندن و به پای تو سوختن.

آنروز که مهمان قلبم شدی ، خوب به یاد دارم ،

 روزی که با خود گُفتم کسی را یافته ام که دیگر

 از دست نخواهم داد . روزی که امید ها و آرزوهای

 فراوانی از خاطرم می گذشت ...

و آنروز که چشمانم با چشمان تو دیدار کرد ،

 

 دانستم ، دیر زمانیست که می شناسمت ...

 

روزی که تورا دیدم با خود گفتم که یگانه ی  خویش را

 

یافتی پس دیوانه وار عاشقش باش ،

 

 اورا چون پروردگارت بپرست ، عزیز بدارش و

 

 تا سرحد مرگ عاشقش باش ...

 

یادم هست آنهنگام که عاشقت شدم باخود پیمان بستم که

 

 دیگر در نگاه هیچ کسی که تمنای مهر و توجه دارد ،

 

 نگاهی نکنم ، پیمان بستم که تنها نگاه عاشقم را

 

 وقف چشمان زیبا و سیمای دلرُبای تو کنم

 

 تا فردا روزی پشیمان نباشم ...

 

پشیمان نباشم که چرا آنگونه که لایقش بودی دوستت نداشتم

 

 ، پشیمان نباشم که چرا عشقم را ابراز نکردم ،

 

 عمل نکردم به آنچه می گویم تا اثباتی باشد بر حرفهای عاشقانه ام ...

 

واینک نیز ،  همچنان  ،  بر عهد خود وفادارم و

 

 پیمانی دوباره می بندم که خورشید نگاهم بر هیچ افق

 

 دیگری جز وجود تو طلوع نکند و بر هیچ کس ،

  جز تو ،  نتابد ...

 

عشقم را در سینه پنهان و قلبم را از هرکس مخفی  خواهم

 

کرد تا دور از چشمانت کسی آندو را از من نگیرد .

 

و اینک بر بُلندای قله ی عشق و صداقت نام تورا فریاد می کنم

 

  امیدوارانه نامت را می خوانم و امیدوارم که

 

 مرور زمان ذره ای از عشقت در من نکاهد

 

 و گذر ثانیه ها ، افزاینده ی مهر و محبتم به تو باشد .

 

می خواستم زیباترین کلام را به یاری بگیرم ،

 

 تا صمیمانه ترین عشق ها را تقدیمت کنم ،

 

 ذهنم یاری نکرد . پنداشتم که ساده نوشتن چون ساده زیستن

 

 زیباست ، پس ساده و بی تکلف می گویم :

 

 دوستت دارم ...

 

بگو کدامین شاخه ی گل زیبا را به خاطر عشقمان تقدیمت کنم

 

 که وجودت سرچشمه ی عطر تمامی گلهاست ،

 

قشنگ ترین گلهای دنیا تقدیم تو باد ...

 

 

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


من می شناختم او را ،


نام تو راهمیشه به لب داشت ،


حتی در حال احتضار!


آن دل شکسته عاشق بی نام و بی نشان ،


آن بی قرار،


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود


و گفتگو نمی کرد جز با درخت سرو


در باغ کوچک همسایه !


شبها به کارگاه خیال خویش


تصویری از بلندی اندام می کشید


و در تصورش


تصویر تو بلندترین سرو باغ را


تحقیر کرده بود...


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


او پاک زیست


پاک تر از چشمه ی نور ،همچون زلال اشک،


یا چو زلال قطره باران به نوبهار،


آن کوه استقامت ،


آن کوه استوار


وقتی به یاد روی تو می بود


می گریست !


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو


او آرزوی دیدن رویت را


حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت !!!


اما برای دیدن توچشم خویش را


آن مروارید سرشک غوطه ور آن چشم پاک را،


پنداشت، آلوده است و لایق دیدار یارنیست !


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست


آن نام خوب بر لب لرزان او نشست


شاید روزی اگر


چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید !

اما اگر آمد به او بگو،

من به دعای آمدنش نشسته بودم...

 



HydroForum® Group
ا


انگار که این فاصله برداشتنی نیست

بین من و تو وسوسه ما شدنی نیست

...