جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم

 


دگر اینجا
 
        
 
برای تو
 
 
 
 خریداری نیست   
 
  
   هیچ بازاری نیست !
 
 
این متاعی که تو دل عشق نهادی نامش
 
 
 
    برو بفروش  به خریدار دگر
 
 
این متاع همه نیرنگ وریا را بده بر یار دگر
 
 
  برو بازار دگر !
 
 
 
روز اول به صد امید به تو پیوستم
 
 
چه هوس ها که پدیدار شد و در بستم   
 
 
 برو بیکاره که زین پس دگر اینجا
 
 
  هوس است
 
 
پایبند تو شدن ای دل بیچاره
 
 
   بس است !!
 
 
 
 
برو دل هر چی که مونده تو وجود من ببر
 
 
برو هر جا که میخوای یه عشق تازه ای بخر
 
 
برو از سینه ی تنگم برو بیرون بی وفا
 
 
دیگه دست بکش ازم جدام بزار با غصه ها
 
 
بابا از بس که ازت جفا دیدم خسته شد م
 
 
مثل سیمرغی بودم که بال و پر بسته شدم
 
 
روز اولی که پا گذاشتی تو سینه ی من
 
 
 
من همه وجودمو وقف تو کردم دیوونه!
 
 
 
 
 
 
 
برو دل دستتو از سرم بکش
 
 
نمیخوام که خاطراتت تو وجودم بمونه
 
 
آخه تا کی از غمت سرم رو پایین بگیرم
 
 
نمیخوام با تو باشم بزار که تنها بمیرم
 
 
دیگه هیچ صحبتی نیست میون ما
 
 
برو بیرون برو بیرون بی وفا !
 
نمی دونم چرا دیشب دوباره
 
 
تو خواب راحت من پا گذاشتی
 
 
شتابون اومدی اون نیمه شب
 
 
سرشک غم تو چشمام جا گذاشتی
 
 
اگه یادت باشه خودت می خواستی
 
 
که هر چی بود میون ما تموم شه
 
 
تو رفتی و برات فرقی نمیکرد
 
 
که خواب خوش به چشمونم حروم شه
 
 
 
 
اگه حرفی واسه گفتن نداری
 
 
چرا شبها نمی ذاری بخوابم
 
 
تو که با من سر یاری نداری
 
 
چرا هر نیمه شب آیی بخوابم
 
برو ای دل که دگر با تو مرا کاری نیست

خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش
.
شیطان گفت
: تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد
.
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند

و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .
 

مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت
: لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن
.
شیطان گفت
: آسودگی ست . خیالی ست خوش
.
خدا گفت
: لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن
.
شیطان گفت
: ماندن است . فرو ریختن در خود
.
خدا گفت
: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن

 
 
شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت
: لیلی سخت است . دیر است و دور از دست
.
شیطان گفت
: ساده است . همین جا و دم دست

و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
لیلی های نزدیک لحظه ای
.
خدا گفت
: لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر
.
 
 
لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد  لیلی گریه کرد
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟

خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .
 
 
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت
: مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی
.
لیلی گفت
: دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری
 
 
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید .

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من .

 
خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت  سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج کن . زمین ا م را به آتش بکش

لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد .
لیلی گر می گرفت .خدا حافظ می کرد
.
لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد
.
مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .


 
خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود .

کسی در باد می خواند
تو را تا اوج می خواهم
برای ناز چشمانت
چه بی صبرانه می مانم
د لم تنگ است و بی یادت
در این غربت نمی مانم
تو هستی در وجود من
تو را هرگز نمی رانم
HydroForum® Group
 

زمزمه کن..

زمزمه کن..


من زمزمه هایت را دوست دارم.

زمزمه کن چهره ات را به خاطر می آورم

  در آن هنگام که می خندی.


بخند، من خنده هایت را خیلی خیلی خیلی خیلی دوست دارم  .


زندگی زیباست آن هنگام که دستان توست سایه بان تنهایی من  .


من دستهایت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


سرت را بر شانه هایم می گذاری و  با من سخن می گویی 


و این خیالی است که از ذهنم می گذرد و

من شانه هایت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم

 
کوه با تمام عظمتش یارای مقابله با گامهای مصمم من نیست 


وقتی بخواهم خاطرات را دربین شقایقهای آن بیابم


من یادت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


آسمانها هم کوچکند وقتی در فضای سیال نگاهت گم می شوند


من نگاهت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


من حتی گریه ات رادوست دارم


آن هنگامیکه اشکها زگونه هایت برگیرنده آغوش من باشد 


ولی من هنگامه رفتنت را دوست ندارم .


وقتی می روی به جاده أی که تو را می برد،

 حتی به سنگهائیکه پیش پایت قرار  می گیرند حسودی می کنم


وقتی می روی حس می کنم رهگذر قصه هایم خواهم ماند


ومن حتی رهگذر کوی تو بودن را

خیلی خیلی خیلی دوست دارم


وقتی در کنارم هستی مهر بر من می بارد 


من حضورت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم


و چه زیباست گردش در هوائیکه وجود تو آنرا

 عطر آگین کرده باشد

 
من بوی پیراهنت را خیلی خیلی دوست دارم


آن شاخه گلی را که تو به من هدیه کنی می بوسم .

  و 
اگرتو نخوانی من آواز چکاوک را نمی خواهم 


من جاده های سرسبز وزیبا را نمی خواهم  اگر تو نباشی


من همان جاده تب دار کویری را می خواهم

اگر مرا به تو برساند


من رنجی را که در راه دیدار تو باشد دوست دارم


چرا که من تو را دوست دارم.

 

چشمهایم برای تو :

 

چشمهایم برای تو :

تویی که سرشارترین نگاهم همواره پیشکش تواست

 تویی که زیباترین لبخندم همواره هدیه تواست

 تویی که صادقانه ترین سخنانم را بی کم و کاست برایت بازگو می کنم ...!!!

 تویی که ساده ترین خواسته هایم را بی کم و کاست از تو می خواهم ...!!!

 تویی که ذره ذره تمامی دنیای مرا از آن خود ساختی.

 تویی که ذره ذره تمامی وجود مرا تسخیر خود ساختی .

تویی که در تمام وجودم شور و عشق را پدید آوردی.

 تویی که هر لحظه بودنت مرا آرامش است ...!!!

 تویی که تمام زندگی منی ، تویی که شب را برایم ستاره آوردی ...!!!

 تویی که هرگز لحظه ای از خاطرم دور نبوده ای.

 تویی که می خواهمت ، تویی که نباشی میمیرم ...!!!

 تویی که همه ی منی ...!!

 منی که بی تو هیچم ...!!

 بی تو هیچم ....

بی تو هیچم ...

 بی تو ... هیچم

دیر زمانی ست که شادی به کالبدم خدانگهدار گفته ست.

 همچون کیمیاگری دیروز را به امروز و امروز را به فردا تبدیل می کنم ............

 وه! چه وحشتناک .....

فردا همانند دیروز بود و هست... اما، آیا می ماند؟.............

 نه، نازنین من انتظار شور و شادی از من انتظاری ست عبث و بیهوده.

 چه بهتر که در این سر مستی و شادمانی ات تنها باشی.

 مرا چه به پایکوبی و قهقهه های مستانه.

 اما،مهر من اگر روزی دلت هوای غروب کرد و گرفت،

 و یا اگر روزگاری دلت را نامردمانی بی رحمانه شکستند به یاد آور......

به یاد آور مرا ......

 به یاد آور شانه ای هست ـ هر چند نحیف و هر چند که خوشایندت نباشد ـ

 شانه ای که دیر زمانی ست ترنم ضربه های گنگ شقیقه ات را به یاد نمی آورد...

 همراه من همچون روزهای گذشته مرا از خاطر نبر ....

 جایی، آن گوشه های ذهنت، مرا دفن کن.

 نه! نه! بهتر این است که بگویم مرا به خاک بسپار.

 منی که سخنی جز سکوت ندارم.....

تنها این را بدان، امید من

 " سکوت من پر بود از رازهای ناگفته "

 سکوتم را باور کن تنها تو ای ماندگارترینم...

تقدیر

خواب مانده ام مثل ساعت روی طاقچه

تنها مانده ام مثل شاخه های خشک باغچه

یخ زده ام مثل شبنم روی برگها

سکوت می کنم مثل تنهایی مرغ عشقها

از یاد می روم مثل سالمندی فسرده

می سوزم نه مثل شمع مثل شومینه

می گریم همچون باران پاییزی

دوستم ندارند مثل جوجه اردک زشت

دوستت دارم  مثل عزیزترینم

کسل کننده شدم مثل نصیحت های مادرم

می پزمرم مثل ساقه ای که قلبش شکسته

رد می شوی از روی من مثل برگهای پاییزی ،

صدای شکستنم را می شنوی و این را تقدیر من می دانی