شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با ئshy;سرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم
.
استاد گفت: عشق یعنی همین
!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی
!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
.
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین

قفس...

نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهانم، باز، بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم، شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم...

 غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم، گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خواب گردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته، دردی گریه آلود


نمی دانم چه می خواهم بگویم...

 

 

 


دیشب رویایی داشتم

خواب دیدم بر روی شنها راه میروم

همراه با خداوند.

و بر روی پرده شب

تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی می دیدم

همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم

روز به روز پرده ظاهر شد

یکی مال من یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت

اتفاقا، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها، دردها، و ........

آن گاه از او پرسیدم:

خداوندا تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود

و من پذیرفتم با تو زندگی کنم

خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی

خداوند پاسخ داد:

فرزندم، ترا دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود.

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت.

نه حتی برای لحظه ای

و من چنین نکردم.

هنگامی که در آن روزها، یک رد پا بر روی شن دیدی

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم

 

من به دستی که مرا

پر دهد از این قفس گمنامی، محتاجم

و به نوری لب ایوان سیاهیهایم

من به تو محتاجم

به تو ای سبز ترین قصه عشق

که در اندیشه اوهام زمان می چرخی

و مرا

 گاه به سر حد جنون میرانی

من به تو محتاجم

من به تو محتاجم...

 

می دونی فاصله بین انگشت هات برای چیه؟

 

 

 

برای اینه که یک نفر دیگه با انگشتهاش اونها رو پر کنه

 

 

 

پس دنبال اون کسی باش که بتونه اونها رو برات پر کنه

 

 

 

قاصدک

 

خیره خیره مرا می نگرد

کودکی ست

سرش به روی شانه افتاده

نگاهش مات شده

و دستانش حس یخ زدگی را از فرسنگها راه

منتقل می کند

مرا می نگرد

و من با نگاهش غرق ابهامی تهی می شوم

تهی می شوم

از خود

از همه

از من از تو

می نگرم به چشمانش

شکوهی عظیم دارد

مرا تاب نگاه پروانه در لحظه سقوط نیست

مرا تاب حس تپش قلب گنجشک در دستان صیاد نیست

مرا می نگرد

و من در او خود را می جویم

که مدتهاست

من آواره ام

گمگشته در سرای روحم و عصیانگر

عصیانی عظیم و خرد کننده

مرا تاب این فاصله نیست

تهی دستانم، تهی دستانش را می طلبد

کودک آرام آرام دور می شود

رها می شود

پر می گشاید

مرا اما

غرق در ابهام تهی خویش

غرق در ابهام تهی چشمانش

ابهام نیم نگاه افتاده بر نگاه پر گناه من

رهای دنیای آلوده ی چشمهای هرزه می کند

 

................

 

فاصله های نزدیکی خفقان آور ترین ِ فاصله هاست

من تو او

 

من درس می خوانم

 

تو درس می خوانی

 

او سر چهار راه آدامس می فروشد

 

من شام می خورم

 

تو رستوران می روی

 

او گرسنه است

 

من به ییلاق می روم

 

تو با دوستانت همه ی بعد از ظهر را قدم می زنید

 

او با دستمالش شیشه ی ماشین ها را تمیز می کند

 

من پول تو جیبی ام را از پدرم می گیرم

 

تو ماهیانه ات را از مادرت می گیری

 

او ترازویش را در پیاده رو جلویش گذاشته و 10 تومنی هایش را نگاه می کند

 

من پدرم را دوست دارم

 

تو مادرت را دوست می داری

 

او پدرش معتاد است و مادرش در خانه ای کار میکند

 

پدر من مادرم را دوست دارد

 

پدر تو به مادرت عشق می ورزد

 

او پدر و مادرش از هم طلاق گرفته اند

 

من یک خواهر بزرگ تر و یک برادر کوچک تر دارم

 

تو یک برادر بزرگ تر و دو خواهر کوچک تر داری

 

او 6 برادر و 3 خواهر دارد

 

برادر من دانشگاه می رود

 

خواهر تو دبیرستانی است

 

او برادر هایش یا معتادند یا در زندان یا ...

 

من عاشق شده ام

 

تو می دانی عشق چیست

 

او تا کنون به هیچ چیز عاشقانه نگاه نکرده است

 

من آن لاین هستم

 

تو آن لاین هستی

 

او بی نان است

 

من از سیاست متنفرم

 

تو سیاست را دوست داری

 

او شکم سیر را بیشتر از سیاست دوست دارد

 

من تابستان را دوست دارم

 

تو بهار را و شکوفه ها را دوست داری

 

برای او تابستان و زمستان فرقی ندارند

 

من شب های داغ تابستانی را بی روانداز می خوابم

 

تو شب های سرد زمستان را با پتوی گرمت می خوابی

 

او در زمستان و تابستان فقط یک زیر انداز دارد

 

تفریح من گوش دادن به موسیقی است

 

تفریح تو دیدن فیلمی است

 

تفریح او آب تنی در حوضچه ی وسط میدان است

 

من از زندگی ام راضی نیستم

 

تو زندگی ات را دوست داری و به خواسته هایت رسیده ای

 

برای او زندگی اجباری است بدون انتخاب

 

من او را دیده ام

 

تو او را دیده ای و تا کنون به زندگی او دقت نکرده ای

 

او برای ما حقیقتی تلخ است

 

او را دیده ای ؟ به زندگی اش فکر کرده ای ؟ می شناسی اش ؟ حاضری به جای او زندگی می کردی ؟

 

او علت است یا معلول

من و تنهایی و باد

در امد شد یک دیدار و سفر

ما یکدیگر را در، های های گریه گم کردیم

انگار که سالها از هم دوریم

انگار که نیستیم

در امد شد یه عشق

همه درها را بستیم

که بمانیم که دوست بداریم

اما... حالا تنهایی می رویم

******

دریا، با ابی ارام اش

ایا همه غمها را خواهد شست؟

و سفر، یاد تو را در من خواهد کُشت؟

******

تنهایی ام را باد

مثل خوشه های گندم

تکان خواهد داد

و من به زمین خواهم ریخت

اما سبز نخواهم شد

چون عشق

این پرنده کوچک خوشبختی

دیگر رام دست های من و تو نیست

*****

به اندازه همه غروبها دلگیرم

و به اندازه طعم تنهایی، تلخ

برویم

برویم که در اخرین لحظه دیدار

هیچ چیز شیرین نیست...!