" می خواهی بروی "
می خواهی بروی ، بی بهانه برو ، بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را. صدایت همان صدا ،نگاهت ناتنی می روی اگر ، بگذار بیگانه بماند صدایت هم . تو گل رها شده در آغوش دریایی، فرا خواهند گرفت تو را موجها. و گرفتارت خواهد ساخت روزی محبت ساختگی ات، همان سند جعلی. پهن می شوم به سان راهها بر گامهایت و التماست کنم؟ این ، ممکن نیست ! شکستنی نیست وقارم همانند قلبم پستی وآن گاه زندگی ، روزگار خوشی نیست ! نمی گویم تو کوه سرفرازی ، خم شو نمی گویم درمانم در دستان توست. نه محبت پول خردی است در دستان تو و نه من گدایی دست گشوده فرا روی تو. می خواهی بروی... این راه ، این هم تو تنها بدرقه ات خواهد کرد یک جفت چشم. اگر رفتی ، بدان ، خواستی برگردی هر گاه بسترت بالشی خاردار خواهد بود. می خواهی بروی نه حرف بزن ، نه چیزی بگو ! نیست شو چون غریبه ها در مه و دود دلبسته چه چیزی بودی ، که نتوانستی بگویی و اکنون در پی دیدن هزار عیب منی. می خواهی بروی بی بهانه برو بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را. صدایت همان صدا ، نگاهت ناتنی می روی اگر بگذار بیگانه بماند صدایت هم . |