-
برای تو که نامردترینی
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 19:24
برای تو می نویسم برا تو که نامردترینی برا تو که با دروغات فریبم دادی تویی که هیچ وقت نمی بخشمت امروز تو زندگیم تو رو خط زدم با خودکار مشکی حسابی سیات کردم سیاه سیاه که تو همه تاریکیا گم شی و دیگه هیچ وقت نتونی یه گوشه قلبم چشمک بزنی دیگه برا همیشه بیرونت کردم می خوام بدونی که دیگه هیچ وقت شبام با یاد تو صبح نمیشه دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 09:45
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها که همیشه آماده رفتن به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 09:09
دگر اینجا برای تو خریداری نیست هیچ بازاری نیست ! این متاعی که تو دل عشق نهادی نامش برو بفروش به خریدار دگر این متاع همه نیرنگ وریا را بده بر یار دگر برو بازار دگر ! روز اول به صد امید به تو پیوستم چه هوس ها که پدیدار شد و در بستم برو بیکاره که زین پس دگر اینجا هوس است پایبند تو شدن ای دل بیچاره بس است !! برو دل هر چی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 09:10
خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من . ماجرایی که باید بسازیش . شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد . مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد . خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن . شیطان گفت : آسودگی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1384 11:52
کسی در باد می خواند تو را تا اوج می خواهم برای ناز چشمانت چه بی صبرانه می مانم د لم تنگ است و بی یادت در این غربت نمی مانم تو هستی در وجود من تو را هرگز نمی رانم
-
زمزمه کن..
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1384 10:51
زمزمه کن.. من زمزمه هایت را دوست دارم. زمزمه کن چهره ات را به خاطر می آورم در آن هنگام که می خندی. بخند، من خنده هایت را خیلی خیلی خیلی خیلی دوست دارم . زندگی زیباست آن هنگام که دستان توست سایه بان تنهایی من . من دستهایت را خیلی خیلی خیلی دوست دارم سرت را بر شانه هایم می گذاری و با من سخن می گویی و این خیالی است که از...
-
چشمهایم برای تو :
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 09:16
چشمهایم برای تو : تویی که سرشارترین نگاهم همواره پیشکش تواست تویی که زیباترین لبخندم همواره هدیه تواست تویی که صادقانه ترین سخنانم را بی کم و کاست برایت بازگو می کنم ...!!! تویی که ساده ترین خواسته هایم را بی کم و کاست از تو می خواهم ...!!! تویی که ذره ذره تمامی دنیای مرا از آن خود ساختی. تویی که ذره ذره تمامی وجود...
-
تقدیر
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 09:06
خواب مانده ام مثل ساعت روی طاقچه تنها مانده ام مثل شاخه های خشک باغچه یخ زده ام مثل شبنم روی برگها سکوت می کنم مثل تنهایی مرغ عشقها از یاد می روم مثل سالمندی فسرده می سوزم نه مثل شمع مثل شومینه می گریم همچون باران پاییزی دوستم ندارند مثل جوجه اردک زشت دوستت دارم مثل عزیزترینم کسل کننده شدم مثل نصیحت های مادرم می پزمرم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 10:03
گفتم شاید ندیدنِت از خاطرَت دورم کنه دیدم ندیدنت فقط می تونه که کورم کنه گفتم صداتو نشنوم شاید که از یادم بری دیدم تو گوشام جز صدات، نیستش صدای دیگری ندیدن و نشنیدنت، عشقتو از دلم نبرد فقط دونستم بی تو، دل پرپر شد و گم شد و مرد امروزُ محتاج توام، من نمی گم دلم می گه فردا اگه مُردم نیا، چه فایده نوشدارو دیگه؟
-
بگو کجاست
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 16:51
بگو کجاست ای مرغ آفتاب! زندانی دیار شب جاودانیم یک روز، از دریچه زندان من بتاب می خواستم به دامن این دشت، چون درخت بی وحشت از تبر در دامن نسیم سحر غنچه واکنم با دست های بر شده تا آسمان پاک خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند این دشت خشک غمزده را با...
-
گفتگو با خدا
شنبه 24 دیماه سال 1384 12:04
گفتگو با خدا در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید خدا خندید : وقت من بی نهایت است در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد : کودکیشان اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند عجله دارند که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 19:27
روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یک روز دانایی به همه گفت: "هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید." تمام احساسها...
-
نخواستن یا نتونستن
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 22:04
تا حالا برات پیش اومده که چیزی رو از ته دلت و با تمام وجودت بخوای. آرزویی که ذره ذره وجودت نیاز به داشتنشو فریاد می زنه. همون آرزویی که دلت به خاطرش می تپه . به امید رسیدن بهش نفس می کشی , تو رویاهات همیشه دنبالشی. همون که دلیل زنده موندنته . همون رویایی که بزرگترین امیدته . قشنگترین رویا ی تو رویای سوگلی تو بالاترین...
-
عشق من
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 21:35
ای عشق ... من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر . من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور ، در خشم، در مهربانی، در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد. من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های عاشقانه این دل معصوم دریایی...
-
((اینجا کجاست؟))
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 12:47
((اینجا کجاست؟)) اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟ این باغ بی پرچین؟ این دشت بی پیکر؟ اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟ شهری که بیمار است! چشمی که گریان است! دستی که می لرزد! پایی که لنگان است! اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟ این نامرادیها! این بی وفائیها! این ابر بی باران! رودی که خوابیده؛ در بستر خشکش! اینجا عشرتکده غربت و تنهائی هاست....
-
من و تنهایی و ...
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 19:30
من آواره کوچه های دلواپسیم اسیر زندان تنهایی اینجا زندگی بی حضور تو مرگ را تجربه می کند و باران بی صدا خواندن را و غروب محکوم به تنها ماندن است اینجا دزدان فراموشی خاطرات عشق را به تاراج می برند و سربازان شب آفتاب را به زمستان تبعید کرده اند ومن میان هیاهوی سکوت عشق را می خوانم وانعکاس فریادم نام تو را زمزمه می کند و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 21:04
" می خواهی بروی " می خواهی بروی ، بی بهانه برو ، بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را. صدایت همان صدا ،نگاهت ناتنی می روی اگر ، بگذار بیگانه بماند صدایت هم . تو گل رها شده در آغوش دریایی، فرا خواهند گرفت تو را موجها. و گرفتارت خواهد ساخت روزی محبت ساختگی ات، همان سند جعلی. پهن می شوم به سان راهها بر گامهایت و التماست...
-
مرگ
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1384 08:57
رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست ، اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست . زندگی ، همچون رودی بزرگ ، جاودانه روان است . زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود ، دامان خدا را می جوید . خورشید هنوز طلوع میکند فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است : بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :...
-
غم
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1384 08:46
غم) من و غروب و غم ، تو طـعم مهـربان من و دل غمــین ، تـو و صــفای جان تو و همه سـکوت ، شـکفته بـر لبت من و صدای غم ، به کنج شب نهان من و غمت کـنون ، به غربتی اسـیر تو چون پـرنـده ای ، میــــان آســمان کنار شـهر غم ، نشــسته ام غمـین بـه زیـــر چــادر ســــــیاه مـردگـــــان تـو و شـــــــکفتن تـرنم نســــــــــیم من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 21:51
دیدارم بیا به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند دلم تنگ است . بیا ای روشن .... ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است . بیا بنگر چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی . شب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 21:49
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد.اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر احساس فقدان شما را خواهد کرد . و به این فکر کنید که ما خود را وقف کا رمیکنیم ونه خانواده مان .چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای !! اینطور فکر نمیکنید؟ !!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبانماه سال 1384 13:12
زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد زندگی زیباست اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ نیلوفرهای وحشی نروید زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبانماه سال 1384 13:07
ازش پرسیدم چه قدر منو دوست داری؟ گفت به اندازه جوهر خودکارم گفتم: خیلی نامردیچون جوهر خودکارت یه روز تموم میشه لبخند زد وگفت؟خودکار من اصلا جوهر نداره. نمی دانم چرا رسوا شد این دل غریب و بی کس تنها شد این دل نمی دانم چرا از ابر گریان نصیب ما نشد یک قطره باران نمیدانم چرا با من چنین کرد دل دیوانه را عاشق ترین کرد نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبانماه سال 1384 12:59
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی . ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره بدست نیاریم نمیدونیم چی رو از دست دادیم . اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 12:34
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با ئshy;سرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 10:25
قفس... نمی دانم چه می خواهم بگویم زبانم در دهانم، باز، بسته ست در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم، شکسته ست نمی دانم چه می خواهم بگویم... غمی در استخوانم می گدازد خیال ناشناسی آشنا رنگ گهی می سوزدم ، گه می نوازد پریشان سایه ای آشفته آهنگ ز مغزم می تراود گیج و گمراه چو روح خواب گردی مات و مدهوش که بی سامان به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 10:14
دیشب رویایی داشتم خواب دیدم بر روی شنها راه میروم همراه با خداوند . و بر روی پرده شب تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی می دیدم همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم روز به روز پرده ظاهر شد یکی مال من یکی از آن خداوند راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت . آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم در بعضی جاها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 11:18
من به دستی که مرا پر دهد از این قفس گمنامی، محتاجم و به نوری لب ایوان سیاهیهایم من به تو محتاجم به تو ای سبز ترین قصه عشق که در اندیشه اوهام زمان می چرخی و مرا گاه به سر حد جنون میرانی من به تو محتاجم من به تو محتاجم ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 10:13
می دونی فاصله بین انگشت هات برای چیه؟ برای اینه که یک نفر دیگه با انگشتهاش اونها رو پر کنه پس دنبال اون کسی باش که بتونه اونها رو برات پر کنه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 10:09
قاصدک خیره خیره مرا می نگرد کودکی ست سرش به روی شانه افتاده نگاهش مات شده و دستانش حس یخ زدگی را از فرسنگها راه منتقل می کند مرا می نگرد و من با نگاهش غرق ابهامی تهی می شوم تهی می شوم از خود از همه از من از تو می نگرم به چشمانش شکوهی عظیم دارد مرا تاب نگاه پروانه در لحظه سقوط نیست مرا تاب حس تپش قلب گنجشک در دستان...