تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

               و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

 در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

 امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

                                                  تو می آیی !

  تو می آیی بهانه من ،

  و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

                                          جوانه می زند ،

  لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

                    تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

  تمام لحظه های بی تو بودن را ،

                   تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

  شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

                    به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

  تو می آیی بهانه من ،

                                    تو می آیی ،

  و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

                          تنها به شوق تو ،

   سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید !

                  

هزار بار آسمان را قسم دادم که دیگر به چشمان گریان من نگاه نکند.

من از حقیقت بی پایان از تصویری بی نشان،از عشق یک آهو می ترسم

 من از روزگار سنگدل از بایدها و نبایدها می ترسم،

می ترسم از آغاز هر سرنوشت و از طلوع هر زیبایی. من از روح سرگردان زندگی،

از گریزان بودن یاران می ترسم،

از صدای پای رهگذران می ترسم.

از آنچه هستیم و هست می ترسم از جاده بی انتهایی که عاقبت مرا آواره خود خواهد ساخت می ترسم.

از لحظه ها و ساعتهایی که مرا نیز همانند خودشان بی عاطفه کرد .

می ترسم از خود فراموشی دلهای پاک. می ترسم               

 

یادمه فصل پاییز توی چشمات

یادمه فصل موندن توی حرفات

میدونم میخوای بری سفر سلامت

میمونم منتظرت

تا صبح برگشت

رفتی و پاییز اینجا

بی تو هیچ رنگی نداره

ابرای تیره و خسته

حال باریدن نداره

رفتی و کبوتر دل

بی تو اهنگی نداره

   ... تو بگو که این جدایی تا کجا ادامه داره
 

تو می خواستی بری

وقتی التماست کردم برای ماندن

فقط توی چشمها م خیره شدی

و هیچ نگفتی .....

من هم نگاهت کردم

می خواستم آنقدر توی چشمهایت زل بزنم که قانعت کنم

نرفتن، قانع از بودن و ...

اما مگر می شد؟؟؟

می خواستم به خود تلقین کنم که نمی روی ...

می مانی و باز حریم خالی بی کسی ام را با حرمت وجودت پر می کنی

می مانی و باز به این خلوت یاس آلود روحم امید می دهی

می مانی و دست روی موها م می کشی

و اشک چشمامو با بازوت پاک میکنی

ولی اشک که روی گونه ام غلتید،

 دانستم که رفته ای و برای همیشه رفته ای ...

سلام ای بهترینم

ای مهربانم چه زیباست به خاطر تو زیستن

 و برای تو ماندن و به پای تو سوختن.

آنروز که مهمان قلبم شدی ، خوب به یاد دارم ،

 روزی که با خود گُفتم کسی را یافته ام که دیگر

 از دست نخواهم داد . روزی که امید ها و آرزوهای

 فراوانی از خاطرم می گذشت ...

و آنروز که چشمانم با چشمان تو دیدار کرد ،

 

 دانستم ، دیر زمانیست که می شناسمت ...

 

روزی که تورا دیدم با خود گفتم که یگانه ی  خویش را

 

یافتی پس دیوانه وار عاشقش باش ،

 

 اورا چون پروردگارت بپرست ، عزیز بدارش و

 

 تا سرحد مرگ عاشقش باش ...

 

یادم هست آنهنگام که عاشقت شدم باخود پیمان بستم که

 

 دیگر در نگاه هیچ کسی که تمنای مهر و توجه دارد ،

 

 نگاهی نکنم ، پیمان بستم که تنها نگاه عاشقم را

 

 وقف چشمان زیبا و سیمای دلرُبای تو کنم

 

 تا فردا روزی پشیمان نباشم ...

 

پشیمان نباشم که چرا آنگونه که لایقش بودی دوستت نداشتم

 

 ، پشیمان نباشم که چرا عشقم را ابراز نکردم ،

 

 عمل نکردم به آنچه می گویم تا اثباتی باشد بر حرفهای عاشقانه ام ...

 

واینک نیز ،  همچنان  ،  بر عهد خود وفادارم و

 

 پیمانی دوباره می بندم که خورشید نگاهم بر هیچ افق

 

 دیگری جز وجود تو طلوع نکند و بر هیچ کس ،

  جز تو ،  نتابد ...

 

عشقم را در سینه پنهان و قلبم را از هرکس مخفی  خواهم

 

کرد تا دور از چشمانت کسی آندو را از من نگیرد .

 

و اینک بر بُلندای قله ی عشق و صداقت نام تورا فریاد می کنم

 

  امیدوارانه نامت را می خوانم و امیدوارم که

 

 مرور زمان ذره ای از عشقت در من نکاهد

 

 و گذر ثانیه ها ، افزاینده ی مهر و محبتم به تو باشد .

 

می خواستم زیباترین کلام را به یاری بگیرم ،

 

 تا صمیمانه ترین عشق ها را تقدیمت کنم ،

 

 ذهنم یاری نکرد . پنداشتم که ساده نوشتن چون ساده زیستن

 

 زیباست ، پس ساده و بی تکلف می گویم :

 

 دوستت دارم ...

 

بگو کدامین شاخه ی گل زیبا را به خاطر عشقمان تقدیمت کنم

 

 که وجودت سرچشمه ی عطر تمامی گلهاست ،

 

قشنگ ترین گلهای دنیا تقدیم تو باد ...

 

 

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


من می شناختم او را ،


نام تو راهمیشه به لب داشت ،


حتی در حال احتضار!


آن دل شکسته عاشق بی نام و بی نشان ،


آن بی قرار،


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود


و گفتگو نمی کرد جز با درخت سرو


در باغ کوچک همسایه !


شبها به کارگاه خیال خویش


تصویری از بلندی اندام می کشید


و در تصورش


تصویر تو بلندترین سرو باغ را


تحقیر کرده بود...


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


او پاک زیست


پاک تر از چشمه ی نور ،همچون زلال اشک،


یا چو زلال قطره باران به نوبهار،


آن کوه استقامت ،


آن کوه استوار


وقتی به یاد روی تو می بود


می گریست !


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو


او آرزوی دیدن رویت را


حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت !!!


اما برای دیدن توچشم خویش را


آن مروارید سرشک غوطه ور آن چشم پاک را،


پنداشت، آلوده است و لایق دیدار یارنیست !


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:


آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست


آن نام خوب بر لب لرزان او نشست


شاید روزی اگر


چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید !

اما اگر آمد به او بگو،

من به دعای آمدنش نشسته بودم...

 



HydroForum® Group
ا


انگار که این فاصله برداشتنی نیست

بین من و تو وسوسه ما شدنی نیست

...

 


 نمیدانم......

 

نمیدانم ....

 

 نمیدانم ...

 

شایددرکوچه پس کوچه های مهربانی

 

درخیابان تنهائی

 

هنگام عبورازگلفروشی بتوانم:

 

نگاهت راپیداکنم .

نمیدانم ...

 

 

شایددرمیان عکسهای آلبوم عکس

 

یادرمیان لانه پرندگان

 

یادرنگاه معصومانه گنجشک بتوانم :

 

توراپیداکنم  .

 

نمیدانم ...

 

شایددرکوچه بهار

 

هنگام تماشای پائیز

 

وقت عبورپرستوبتوانم :

 

عشقم راتماشاکنم .

 

نمیدانم ...

 

 

شایدهنوزهم درخیال خودبتوانم تورابادسته گلی زیبا

 

درکنارگل شمعدانی

 

درآغوش مهربانی

 

بایک سبدلبخند

 

پیداکنم.

 

پیدایت کنم وبگویم دوستت دارم




ما چون دو دریچه روبروی هم         آگاه ز هر بگو مگوی هم

 هر روز سلام و پرسش و خنده       هر روز قرار روز آینده

                     اون دایره ی بهشت اما ... آه     بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

                                    اکنون دل من شکسته و خسته است     زیرا یکی از دریچه ها بسته است

                                    نه مهر فسون  نه ماه جادو کرد    نفرین به سفر

                                                                                 نفرین به سفر                                         

                                                                            نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

HydroForum® Group

روزی
ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت . . .

روزی که کمترین سرود

                             بوسه است

 و هر انسان برای هر انسان برادری است . . .

 روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند ...

 قفل

         افسانه ایست

 و قلب

         برای زندگی بس است . . .

 

 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است ...

                                                            تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی . . .

 روزی که آهنگ هر حرف ، زندگیست ...

                                          تا من به خاطر آخرین شعر ، رنج جست و جوی قافیه نبرم . . .

 روزی که هر لب ترانه ایست ...

                                               تا کمترین سرود ، بوسه باشد . . .

 

 روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی

                                               و مهربانی با زیبایی یکسان شود . . .

 روزی که دوباره ما برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

 

 و من آن روز را انتظار می کشم

                                                 حتی روزی

                                          که دیگر

                                           نباشم

 
تو را در آسمان شرق می جویم جایی که آرزوهای نقره ای من خانه دارند.

تو را در حسرت یک قوی تنها تو را در بال و پر یک پرستوی شوریده تو را در بوسه ی پروانه ها و مغرب گیسوان فرشته هایی که هرگز زمین را ندیده اند می جویم.

چشمهایت جمهوری مهربانی و عشق است بگو من در کدام یک از خیابانهای آن زاده خواهم شد؟

من از تمامه کلمات دنیا فقط دو کلمه را می خواهم دوستت دارم را و دلم می خواهد شکوفه ها و کوهستانها گرد من جمع شوند و هزاران بار آن را با من تکرار کنند دوست دارم شب و شبنم آنقدر ادامه پیدا کنند تا قلب کوچکم آفتابی شود.

کاش می توانستم از درون یک تنگه شیشه ای با ماهی های قرمز برایت ترانه بخوانم دوست دارم نه بهشت باشد و نه دوزخ که بین من و تو فاصله اندازد دوست دارم هر روز تو را در نفس تازه ی خورشید و هر شب در سایه روشن ماه ببینم دمست دارم نیمه شبها با من به کوچه های اندوه بیایی و ببینی که چگونه کنار گلهای شمعدانی و بابونه ها نی می نوازم.

دروازه های آسمان را به من نشان بده و بگذار دستهایم در منظومه یشمسی جریان پیدا کند.

فانوسهای مهربانی ات را بر سر راه من بر افراز تا در بیشه های زشت و مه آلود گناه گم نشود.

مرا در گرد و غبار رویاهایم تنها رها مکن و پرنده ها و ابرها را از من مگیر و هنگامی که سوسنهای بی قرار در دود و بارون آواز می خوانند مرا به خانه ات ببر!

دوست دارم در زیباترین آسمان تو زندگی کنم و دوشنبه ها با رودخانه ها و رازیانه ها به گردش بروم.

سوگند به دریا و به موجی که هر دم به سوی تو بال می گشاید و شبها گاهی در جستجوی تو پوست تاریک شب را لمس می کنم و حتی از سنگها سراغت را میگیرم.

 

 

HydroForum® Group
Image
HydroForum® Group
Click to return 
Click to return 

Stubbs - Mares and Foals in a River Landscape STG007 ... Image Loading 
Sargent - On his holidays SAJ012 ... Image Loading 

HydroForum® Group

 


 

HydroForum® Group 
Bouguereau's - Little Beggar, have on of our skilled masters re-create this painting in oil on canvas for you

HydroForum ® Group

HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 



مسافر غریب ...

"بی حوصلگی به تب زرد می ماند" ؛

چه کسی آن را در وجودم کاشت نمی دانم ؟!

 شاید تو بدانی وقتی شقایقهای دیاری لگد مال می شود ،

 دیگر چیزی باقی نمی ماند که از آن حرفی زد .

سکوت ، نگریستن ، و بغضی که به بار می نشیند .

من یک غریبه ،

هم در شهر انسان ، هم در روستای خدا ،

 هم در آرمان شعر شاعر .

 وقتی نوایم در دامان کوه جا می ماند

به تنهایی خویش ایمان می آورم.

سکوت حقیقت محض زندگی من است.

سالهاست که دردهایم را

در گوشه کنار خنده هایم پنهان می کنم.

وقتی رها می شوم ؛ فارغ از هر چه بود ونبود؛

تازه می فهمم کجا ایستاده ام؛

نگاهی به عمق زخمهایم ، به آن گذشته ها ...

به آن دیار ....

 زندگی یعنی درد ...

زندگی یعنی هر واژه ای که به

وی سختی می دهد و طعم گس تنهایی.

در این گوشه ی خشکسالی

فاصله آنقدر بزرگ ...

که شوق" بودن" را ...

جوابی هم از دور برای " ماندن" نبود.

مسافری غریب ، توشه ای از درد ،

باری از رنج ، گذشته ای بس سنگین.

به تاوان آن گذشته است که

شبها دلم را به دست باران نمی دهند.

به تاوان آن گذشته است که

دیگر ستاره ها نیز همدم چشمهایم نمی شوند .

 وقتی نگاهم برای ستاره ای در دامان آسمان جا می ماند

 به تنهایی خویش ایمان

می آورم . ...

 اگر این امید نبود

شاید دیگر بهانه ای نیز برای ماندن نبود




چه بارونی میاد. چترمو آوردم بالای سرت...نمیخوام خیس بشی ...

درسته که به رفاقتمون پشت پا زدی اما دختر عمو یم که هستی ..!

 هنوز یادمه که میگفتی مثله گربه ها از آب بدت میاد....

 آره من هم چترمو گرفتم روی سنگ روی این سنگ سفید که درشت 

 وسیاه اسمتو روش نوشتن ... و تو چقدر  رنگ سیاه رو دوست داشتی....

اه از این چتر هم که آب رد میشه ...ولش کن !

تو که یکسال این سوراخ تنگ و تاریک رو تحمل کردی ،

 خیسی بارون رو هم تحمل کن ! ..

آخرین بار که دیدمت وقتی  بود که داشتن میذاشتنت توی خاک ..

 نه ...تو هم خوشگل بودی!

 یادته اون روزی که واسه اولین بار بهت گفتم که چشمات قشنگه..خندیدی!

 مسخرم کردی! بهم گفتی دیوونه!!

خدا کنه به اون کرمهایی هم که تو چشمهات لونه کردند،

 اینو   نگفته باشی..هر چی باشه باید باهاشون یه عمر زندگی کنی..

اینا دیگه من نیستن که ولم کنی بری!

 نه عزیز دلم!این کرم های نازنازی واسه همیشه مهمونتن،

مهمون چشات!

 راستی به نظر تو اونا هم میتونن بفهمن رنگ چشات سیاه بوده یا..نه؟

 فکر نکنم آخه به نظرم اونجا خیلی تاریکه! ...

 ای بابا ! آقا چرا واستادی ؟ روضه ات رو بخون و برو دیگه!

 نمی بینی مردم خیس شدن؟ چرا لفتش میدی؟ زود تمومش کن دیگه!

 فکر ما نیستی لااقل به فکر بقیه باش که دارند از سرما میلرزند...

 راستی نمیدونی رنگ سفید چقده بهت میاد !

آخرین بار  پارسال قبل از اینکه بذارنت تو خاک با این لباس دیدمت

 ولی حیف که همیشه رنگای تیره میپوشیدی.

حرف من رو هم گوش نمیدادی...

غیر از اون روز آخر که همه همینجا مشکی پوشیدن و تو سفید ...

قبلش چقدر بهت گفته بودم  اون روسری سفیده رو که واسه تولدت خریده

 بودم سرت کن..باز دیدم کار خودت رو کردی:

همش  روسری مشکی سرت بود....

 میدونی امروز که دیدم همه بخاطر تو مشکی پوشیدن به این نتیجه

 رسیدم  تو راست میگفتی که: مشکی رنگ عشقه!!

ببین همه مشکی پوشن .قشنگه نه ...؟

 آره همه مشکی پوشیدن الا من ....!

 مثل پارسال که هممون مشکی پوشیده بودیم  و تو سفید ....

بالاخره نوبت من هم شد . یادته گفتم بمون..التماس کردم....

گریه کردم..مگه گوش دادی؟

 باز هم مثل همیشه با من لجبازی کردی و رفتی..!

 رفتی و من رو تنها گذاشتی .. این دفعه هم نوبت منه!

 حالا اومدم پیشت !... بیشتر از یکسال نتونستم تحمل کنم...

  آخرش یه عالمه قرص خوردم ...قرص سفید ...

 سفید که تو دوست نداشتی ولی آخرش  باز هم به نفع تو شد ...

حالا که همه فامیل برگردن خونه وقتی من رو

  ببیند لباس مشکی هاشون رو در نمیارن !...

مشکی ، همون رنگی  که تو دوست داشتی

تا حالا شده رنگی فکر کنی ؟ مثلا آبی فکر کنی ؟

قشنگ ترین جمله ای که تا حالا شنیدی چی بوده ؟

قشنگ ترین جمله ای که تا حالا گفتی یادته ؟

بهترین فکری که به مغزت خطور کرده چی بوده ؟

یبا ترین روز زندگیت چی بوده ؟ آیا حاضری اونو با چیزی عوض کنی ؟

اگر بهت بگن برای خودت یک عدد بگو میگی چند ؟

وقتی یکی از واژه پسر استفاده می کند اولین تصویر ذهنیت کیه ؟

وقتی یکی از واژه دختر استفاده می کند اولین تصویر ذهنیت کیه ؟

اگر بهت بگن دنیا چند تاست می گی چند تا ؟

اگر قرار باشه برای آدم کور دنیا رو تصور کنی اولین چیزی کهمیگی چیه ؟

چرا همیشه از اول سطر شروع به نوشتن می کنی ؟

آسمون رو بیشتر دوست داری یا دریا ؟ چرا ؟

اگر هنر پیشه می شدی آدم بده میشدی یا خوبه ؟

از کدوم بیشتر استفاده می کنی ( من ) یا ( خودم ) ؟

آرزوهات چه رنگیه ؟

اگر بگن خودتو با یک کلمه معرفی کن ؟ چی می گی ؟

از لحاظ وزنی عقل سنگین تره یا احساس ؟

حاصل عبارتهای زیر نظرت چی میشه ؟

عقل + احساس = ؟

عشق + عقل = ؟

من ـ خودم = ؟

اگر یکی بهت بگه ( بگو ) اولین کلمه ای که می گی چیه ؟

به نظرت بین بودن و نبودن چقدر فاصله ست ؟


اینم چند تا عکس هنری توپ

HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
HydroForum® Group
 
 
 
HydroForum® Group
 
 
 
 
 



زندگی

  

 

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد  استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

 

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضا های خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر  شده است ؟  همگی پاسخ دادند : بله پر شده است .

 

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتی شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟ دانشجویان همصدا جواب دادند : بله پر شده است .

 

 

 

استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از این که استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله پر شده. بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت : این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط اینها برایتان باقی ماندند هنوز هم زندگی شما پر است .

 

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند . مثل شغل ، ثروت  ، خانه و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ، دیگر جایی برای سنگها و ریگها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند .

 

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند . همسرتان را برای شام به رستوران ببرید . با فرزندانتان بازی کنید . و به دوستان خود سر بزنید . برای نظافت خانه یا تعمیر خرابی های کوچک همیشه وقت هست . ابتدا به قلوه سنگ های زندگیتان برسید . بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند

 

 


دلم برای کسی تنگ است که درجنوب ترین جنوب با من بود / در شمال ترین شمال با من رفت // کسی که بی من ماند // کسی که با من نیست // کسی ...... // - دگر کافی است


 چگونه دوستت دارم بگذار بشمرم تورا با عمق و عرض و طول دوستت دارم با احساسات نامرئی به اندازه پایان هستی من تو را هر روز دوست دارم مثل نیاز انسان به افتاب و شمع تو را ازادانه دوست دارم مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق تو را خالصانه دوست دارم مثل احساس بعد از دی تو را به اندازه قدیمی و ایمان کودکی ام دوست دارم با عشقی که سالها گم کرده ام با نفسم و با معصومیت از دست رفته ام

 

 یک بار در خواب خورشید سوزان عشق خویش را دیدم با گیسوانی زیبا، با بوته ای سبز و میخکی در دست با لبان شیرین وسخنان تلخ با ترانه هایی غم انگیز و نغمه هایی اندوهگین دیریست رویاهایم رنگ باخته و محو شده اند رویای دوست داشتنی من یکسره پنهان شده است! تنها آتشی سوزان برایم مانده که آن را در اشعاری نغز ریخته ام تنها تو ماندی. ای سرود یتیم! اکنون تو نیز دور شو! و در پی آن رویایی باش که دیریست از نظرم محو شده آنگاه که او رایافتی ، سلام مرا به او برسان سلامی روشن از من به آن سایه ی بی وفا


 از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم از توقف تا پیشرفت یک حرکت از عداوت تا صمیمیت یک گذشت از شکست تا پیروزی یک شهامت از عقب گرد تا جهش یک جرات از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت 
 
هر چه می کنم به چشمانم نگاه کن . آنوقت تو خواهی دید که چقدر برایم ارزش داری در قلبت جستجو کن - در روحت جستجو کن و وقتی که مرا پیدا کردی دیگر نخواهی گشت به من نگو که ارزش سعی کردن ندارد تو نمی توانی بگویی که ارزش مردن ندارد می دانی که اینگونه است هر چه می کنم برای تو می کنم به قلب من بنگر در خواهی یافت که چیزی برای پنهان کردن ندارم مرا آنگونه که هستم بپذیر جانم را بگیر همه چیز را خواهم داد همه چیز را خواهم داد نگو که ارزش جنگیدن ندارد


 در آینه ی پر فروغ نگاهت در اعماق سکوتت تنها محبت رامی بینم مهر تو در ذره ذره وجودم رخنه کرده سکوت زندگی ام را شکسته و حقیقت را به من نشان داده و حالا به پاکترین و مقدس ترین دوستی های دنیا قسم می خورم دوستت دارم، دوست ندارم بگویم دوستت دارم دوست دارم احساس کنی که دوستت دارم

 خانه ام وقتی که میایی تمامش مال تو هر چه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو صد دو بیتی صد غزل دارم و حتی یک بغل شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو ضربه آهنگ غزلهایم صدای پای توست این صدای پای رؤ‌یایی تمامش مال تو

می دونی چرا وقتی می خوای بری تو رویا چشمهات رو می بندی ؟ ... وقتی می خوای گریه کنی یا می خوای فکر کنی ؟ ... حتی وقتی می خوای کسی رو ببوسی چشمهات رو می بندی ؟ چون  قشنگترین چیزهای این دنیا در این لحظات قابل دیدن نیستند  
 

دلایل محکم برای اینکه به مرد بودن خود افتخار کنید:

 

1-     همیشه از نام خانوادگی شما استفاده می‌شود.

2-   مدت زمان مکالمه‌ی تلفنی شما حداکثر30 ثانیه است.

3-   برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.

4-    در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز می‌کنید.

5-   دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.

6-   جنسیت شما در موقع مصاحبه‌ی استخدام مطرح نیست.

7-   لازم نیست کیفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبالتان بکشید.

8-    ظرف مدت 10دقیقه می‌توانید حمام کنید و برای رفتن به مهمانی آماده شوید.

9-   همکارانتان نمی‌توانند اشک شما را در بیاورند.

10-   اگر در 34 سالگی هنوز مجردید، احدی به شما ایراد نمی‌گیرد.

11-    رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبیعی است.

12-  با یک دسته گل می‌توانید بسیاری از مشکلات احتمالی را حل کنید.

13-  وقتی مهمان به خانه‌ی شما می‌آید لازم نیست اتاق را مرتب کنید.

14-  بدون هدیه می‌توانید به دیدن تمام اقوام و دوستانتان بروید.

15- می‌توانید آرزوی هر پست ومقامی را داشته باشید.

16-  حداقل بیست راه برای بازکردن در هر بطری نوشابه‌ی داخلی یا خارجی بلد هستید.

17-  ضرورتی ندارد روز تولد دوستانتان را به خاطر داشته باشید.

18-  ... و بالاخره روزی یک پیرمرد موفق خواهید شد.

 

 

 

و حالا 28 دلیل بسیار محکم برای اینکه به زن بودن خود افتخار کنید:

 

1-     نام هر گل و زیبایی در طبیعت است را روی شما می‌گذارند.

2-    هنگامی که رنگ پریده یا بیمار هستید با کمی وسایل آرایش می‌توانید خود را زیباتر کنید و هیچ کس هم از شما ایرادنمی‌گیرد (کاری که بسیاری از آقایان مد روز یواشکی انجام می‌دهند).

3-   تمام شاعران ایران زمین در وصف گل روی شما هزاران شعر گفته و خط و خال و چشم و ابروی شما را ستوده اند.

4-   مجبور نیستید سر کار بروید و پول یک ماه کار و تلاشتان را برنج و گوشت و نخود و لوبیا بخرید.

5-    به راحتی و با اعتماد به نفس هر وقت که لازم بود گریه می کنید و غم و غصه هایتان را در دل جمع نمی کنید تا سکته کنید.

6-    عمرتان بسیار طولانی است.

7-   آنقدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی‌آورید.

8-   همیشه یک عالمه دوست و رفیق ناب دارید و کمتر گرفتار رفیق ناباب می شوید.

9-   هرگز در حمام خود را گربه شور نمی کنید.

10-   بزرگ شده اید و کمتر برای طرفداری از تیم قرمز و آبی یا این حزب و آن حزب جلز و ولز کرده و کرکری می خوانید.

11-    ریش و سبیل ندارید که موقع آب خوردن قبل از خودتان سبیلتان آب بنوشد.

12-  عشق و هنر ابداع شماست.

13-  همیشه جوان تر از سنتان هستید و هیچ کس نمی داند شما چند ساله اید.

14-  از سن 9سالگی به بلوغ عقلی و جسمی می‌رسید و حالاحالاها بایدبدوند تا به پای شما برسند!.

15- بهشت زیر پای شماست.

16-  اگر موهایتان مرتب نبود یا وقت برای مرتب کردنشان نداشتید، با سرکردن یک روسری قضیه حل است.

17-  همیشه در کیفتان آینه دارید و موقعی که در سلف سرویس دانشگاه قورمه سبزی می‌خورید یک دانه لوبیا لابه لای سبیلتان جا خوش نمی کند.

18-  همیشه تمیز ونظیف و خوشبو هستید.

19-  به وزنتان اهمیت می دهید و شکمتان جلوتر از خودتان وارد اتاق نمی شود.

20- همیشه مقداری پول برای روز مبادا دارید که جز خودتان هیچ کس از جای آن خبر ندارد.

21-  مجبور نیستید از این خانه به آن خانه بروید و خواستگاری کنید، مثل خانمها در خانه می‌نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه!!! از شما اجازه ی حضور بگیرند.

22- می‌توانید موهایتان را بلند یا کوتاه کنید و هر نوع لباسی که دوست داشتید بپوشید از شلوار تا دامن... و هرنوع کفشی را بپسندید به پا کنید از اسپرت تا پاشنه سه سانتی و بالاتر.

23- مجبورنیستیدبارهای سنگین را جابه جا کنید یا تن به مشاغل سخت و پایین بدهید چراکه شما یک خانم هستید!.

24- حق تقدم با شماست.

25- مرد از دامن شما به معراج می رود.

26- هرگز از فرط خشم نعره نمی کشید و از فرط حسادت کبود نشده و خون راه نمی اندازید.

27- نیم بیشتر صندلی های دانشگاه ها را شما تصاحب کرده اید.

28- ضعیف کش نیستید و دق و دلی رئیس اداره تان را در خانه خالی نمی کنید.

... و اگر خوب فکر کنید می بینید که صدها دلیل محکم دیگر وجود دارد که شما به زن بودن خود افتخار کنید

 

 

تو مثل ستاره

HydroForum® Group

تو مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی هوا روشنی پخش می کرد
و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه‌ی دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد

*
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا سلمدستهای تو را
منتشر کرد...

 

سکوت

یک نیمکت کنار خیابان، دوتا سکوت...
این زندگی کشیده به این جا چرا؟ سکوت

من را نگاه کن به تو هم فکر میکنم
پس فکر میکند به خودش بی صدا سکوت

این ماجرای تلخ خیابان و عشق هاست
یک روز سرد توی خیابان دو تا سکوت

هر یک شبیه آن یکی آبی ، بنفش، سرخ
ـ هرچند بود منشاء این رنگ ها سکوت ـ

در هم قدم زدند و به هم فکر!  فکر!  فکر!
آخر رقم زدند سر آغاز را: سکوت!
یک ماه بعد: هردو به هم خو گرفته اند

چون کودکی به مادر و چون کوه؛ با سکوت
شش ماه بعد روی پل عابری بلند
ـ من دوست دارمت! مثلا تا کجا؟ سکوت

در روز های بعد یکی فکر میکند:
ـ عشق اشتباه بوده وگر نه چرا سکوت؟

یکسال بعد: ما به هم اصلا نمی خوریم
یک نیمکت کنار خیابان دوتا سکوت

 

HydroForum® Group

 

 

بعداز رفتنت!….

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

پس ازِ یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب

ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی؟

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد!

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد !

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

فرهنگ خواستگاری رفتن!!

 

مواد لازم : یک عدد شازده پسر عاشخ! یک عدد گل دختر نجیب ... یک عدد مادر اکتیو

(در خواستگاری های سنتی  عاشخیت پسر جای بحث دارد)

ابتدا مواد لازم را تهیه می کنیم...این  بحث در این مقوله یا مقاله یا مقال مجال نمی دهد

ابتدا مادر اکتیو تلفن را برداشته و به خانه گل دختر نجیب تیلیف میزند. (این در صورتی است که مادر اکتیو همسایه گل دختر نباشد، که در این صورت می تواند زر زر صدای زنگ خانه گل دختر  رابه صدا  در بیاورد.

الو بله... خانه یک عدد گل دختر... بفرمایید

سلام علیکن!! شنیدیم (یا دیدیم) که شما یک دختر تپل مپل سفید مفید...مثل هلو...مثل پنجه آفتاب دم بخت با شرایط مناسب دارید. کی می تونیم بیاییم یه عالمه مزاحم بشیم؟

 

توجه: نکته مهم

این تیلیف اول بسیار مهم است. شما مادر شازده پسر لطفا خوب گوش کن...کمال ادب را به خرج بده از روده درازی زیادی بپرهیز، اطلاعات جامع و کامل بده، سعی کن در کمال ادب اطلاعات بگیری، از چاخان پاخان و خالی بندی جدا ً بپرهیز...مدت مکالمه بیشتر از ده دقیقه نشود، مادر جان دقت کن آخر مکالمه زمان تلفن بعدی با روز و ساعت و ثانیه، برای شرفیاب شدن یا نشدن را مشخص کنی...و بهتر است همین فردا باشد نه شصت صد سال بعد...

 

فردا Just on time مادر شازده پسر ...> زررر...

الو بله... خونه همون گل دختر نجیب و سفید مفید تپلی که احیانا دوست پسر نداشته و  قبول کرده بیایید دستش رو ببوسید... بفرمایید

مادر شازده پسر: پس قبول کرده که ببوسیم... کی ببوسیم؟

مادر شازده پسر سعی کند ظرف سه روز آینده وقت بگیرد و به ناز کردن  مادر گل دختر توجه نکند...

زرررر....

صدای زنگ در خانه گل دختر نجیب که حالا کمی سرخ شده... بفرمایید:

فرهنگ گل و شیرینی: 1_آدم های پررو دفعه اول که خانه کسی برای امر خیر می روند...چیزی نمی برند و این امر از طرف باقی آدم های پرروتر توجیه شده است...نگارنده چون پررو نیستم اظهار نظری نمی کنم. 2_ گل آوردن به منزله این است که خانواده گل پسر با ادبند و قشنگی گل با سلیقه طرف ارتباط مستقیم دارد (در ابتدا و انتهای امر ازدواج از خسیس بازی بپرهیزید) همچنین اوردن گل این معنا را هم می تواند داشته باشد که خانواده شازده پسر  همچین بگویی نگویی بوسیدن دست گل دختر زیر دندانشان مزه کرده است و تمایل دارند برای آشنایی بیشتر باز جلسه دیگری تشریف بیاورند 3_شیرینی آوردن اصولا در مراحل انتهایی خواستگاری صورت می گیرد و به منزله آن است که شازده پسر همش از دست بوسیدن خالی خسته شده و گل دختر همه جوره مورد پسند واقع شده ... پسندیده دیگه... چرا متوجه نیستید... پسندیده ... همین جا پرانتز فرهنگ گل و شیرینی را می یندیم و وارد خانه گل دختر می شویم ..بعدا با پرانتز فرهنگ چایی خدمت می رسیم

زرررر....

بفرمایید: شازده پسر سعی کند کاکل هایش را آب و روغن بزند. حتی الامکان کت و شلواری از در و همسایه. دوست و رفیق جور کرده، بپوشد که نشان بدهد عرضه کت و شلوار پوشیدن دارد همچنین خودش دسته گل را به دست بگیرد که در غیر اینصورت نباید از عروس خانم توقع چایی آوردن داشته باشد و ما تحتش نسوزد  زمانی که به جای عروس خانم مادر یا خواهر یا عمه و خاله اش چایی اوردند و شازده پسر عرق ریزان سرش را بالا آورد و به جای گل دختر پنجه آفتاب پیرزنی را دید که لبخند جگر سوز می زند! پس برای جلوگیری از کنف شدن بهتر است از اول دسته گل را خود شازده دستش بگیرد  که چیزی که عوض دارد گله ندارد

مادر شازده پسر سعی کند موقعیت استراتژیکی را برای نشستن انتخاب کند به طوری که اگر خواست وسط مجلس برای پسرش چشم و ابرو بیاید و نظر شازده پسر را جویا شود... خانواده گل دختر وی را نبینند... یا اگر پسر خواست  سوالی فرمایشی تقلبی از وی بستاند مشکلی پیش نیاید. پس نتیجه می گیریم مادر و پسر قند عسل  نباید از هم زیاد دور بنشینند. زیاد هم ور دل هم نباشند که  مبادا شازده  انگ بچه ننه ای بخورد

بعد از ده الی پانزده دقیقه صحبت درباره وضعیت اب و هوا و گرانی و بیکاری جوانان و نوه های طرفین و احیانا زلزله (این قسمت برای نشان دادن به روز بودن مطلب در این قسمت  اضافه شده است)  باید مادر شازده پسر با هر ترفندی که شده از نظر شازده مطلع شود و تصمیم بگیرد که بحث پیرامون  امر خیر را شروع کند یا نکند در غیر اینصورت ممکن است حوصله دختر خانم سر برود و مجلس را به نشانه اعتراض ترک کند (فرهنگ چایی: شازده پسر کاکلی میتواند در این قسمت از فرهنگ چایی استفاده  کند و بر مبنای قرار داد از پیش تصویب شده اگر دختر مورد پسند واقع نشده بود چایی را نصفه بنوشد و اگر پسندیده بود اشکالی ندارد که استکان را هم قورت دهد... البته هر خانواده می توانند از قبل برای خودشان ترفند های دیگری هم طراحی کنند) فرض می گیریم که بحث شروع میشود

 مادر شازده پسر چهار تا سوال حسابی بپرسد و بحث داغی را راه بیاندازد. نگارنده پیشنهاد میکنم که این جلسه همه با هم و در حضور یکدیگر به تبادل اندیشه و ابراز عقیده بپردازند تا مشخص شود که گل دختر و شازده پسر توانایی اظهار عقیده در یک جمع خانوادگی را دارند یا نه! ( نه که دختره و پسره را در یک اتاق کرده و خودتان فال گوش بایستید...) بعد از حدود 45 دقیقه  الی یک ساعت... دیگر گل پسر بسش است و باید بداند که یاتاق انداختن کافی است... و توجه  داشته باشد که با کت و زیر شلواری که نیامده است... دست والده مکرمه را بگیرد و به خانه اشان برود که کلی فک و فامیل منتظر اظهار نظرشان هستند

نکته اساسی مهم  خانواده شازده پسر اگر مایل باشند برای ماچ مالیزاسیون مشرف شوند یا مایل نباشند، باید این نکته  را به خاطر داشته باشند که  بعد از سه چهار روز... زررر... صدای گوشی خانه گل دختر را به صدا در بیاورند و دوباره وقت بگیرند  ی

عشق یعنی چی؟

 

HydroForum® Group

 

عشق از دید حاج آقا: استغفرالله باز از این حرفهای بی ناموسی زدی.

(جمله عاشقانه: خداوند همه جوانها را به راه راست هدایت کند)

 

عشق از دید دختر حاج آقا: آه ... خدای من یعنی میشه بدون اینکه بابام بفهمه من عاشق بشم.

(جمله عاشقانه: ندارد)
 

عشق از دید یه ریاضی دان: عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول.

(جمله عاشقانه: آه عزیزم به اندازه سطح زیر منحنی دوست دارم)
 

عشق از دید بقال سر کوچه: والا دوره ما عشق مشغ نبود ننمون رفت و این سکینه خانوم رو واسه ما گرفت.

(جمله عاشقانه:سکینه شام چی داریم...)
 

عشق از دید اصغر کاردی(در زندان): مرامتو عشقه، عشقی.

(جمله عاشقانه: چاقو خوردتیم لوتی...)
 

عشق از دید یه دختر مدیوم کلاس و کمی بی غم: آه عزیزم کاش الان پیشم بودی بغلم میکردی ، سرمو میزاشتم رو شونه هات......

(جمله عاشقانه: دوست دارم عزیزم...)
 

عشق از دید مادر بزرگم: این حرفای بد و نزن، راستی این دختر اقدس خانوم خیلی دختر خانم و با کمالاتیه ، تازه تحصیل کرده هم است......

(جمله عاشقانه: بریم خواستگاری...)
 

عشق از دید.......(خودتون الان میفهمید از دید کی): عزیزم تو که عاشقمی پس چرا هزینه عمل کردن دماغمو نمی پردازی........، واسه ناهار بریم سورنتو، سالی با دوستش هم قراره بیاد، دوست سالی واسش یه ماتیز (به قول بعضی ها دوو منگل) گرفته تو حتی حاضر نیستی واسه من که این همه دوست دارم حتی یه پراید بخری.

(جمله عاشقانه: عزیزم گوشی سونی میخوام و...راستی دوستت هم دارم)
 

عشق از دید کسی که بار اوله که عاشق میشه: عزیزم باور کن بدون تو حتی یه لحظه هم نمیتونم زندگی کنم، تو واسم همه دنیا هستی...

(جمله عاشقانه: فدات شم عزیزم خیلی خیلی دوست دارم)
 

عشق از دید کسی که بار اولش نیست: عزیزم خیلی دوست دارم، باور کن به خاطر تو شب ها با پای برهنه میخوابم.

(جمله عاشقانه: آه عزیزم دیرم شده باید برم)
 

عشق از دید یک راننده: رادیات (رادیاتور) عشق من از برایت جوش آمده، باور نداری بر آمپرم بنگر (با لهجه شوفری بخونید)

(جمله عاشقانه: عیزم دوست دارم...بو بو بوغ)
 

عشق از دید بعضی ها: آه خدا یعنی میشه بیاد خواستگاریم.....

(جمله عاشقانه: یا شابدالعظیم 1000 تومن نذرت میکنم بیاد خواستگاریم)
 

عشق از دید اراذل و اوباش: عشق مشغ سیخی چند، برو بچه سوسول دلت خوشه.
 

عشق از دید یک مهندس الکترونیک: عشق همان دوست داشتن است وقتی در Av open loop ضرب میشود، البته دراین ناحیه انسان به صورت غیر خطی عمل میکند.

(جمله عاشقانه: عزیزم تو منو در وسط منحنی مشخصه بایاس کردی)
 

عشق از دید بابام: آخه پسر عشق واست نون و آب میشه.....حالا بگو ببینم پدرش چیکاره است؟

(جمله عاشقانه: برو با دختر حاج آقا ازدواج کن)
 

عشق از دید احمدک: عشق تنها هدف آفرینش هستی است، زیرا انسان تنها موجودی است که عاشق میشود.

(جمله عاشقانه:......................)

 

عشق از دید یک هنرمند: عشق یعنی تبلور احساسات پاک انسان به سبک پست مدرنیسم.

(جمله عاشقانه: عزیزم صدای تو همچون گام سل مینور برایم آرامش بخش است)
 

عشق از دید مادرها: وا مگه تو امسال کنکور نداری، عشق واسه بعد...مگه تو امسال فلان نداری، عشق واسه بعد...مگه تو امسال بهمان نداری عشق واسه بعد...

(جمله عاشقانه: جملات عاشقانه ای هنوز بیان نشده )

 

عشق از دید کسی که در عشق شکست خورده: عشق یعنی کشک.

(جمله عاشقانه: برو کشکتو بساب)  

 

 

زنجیر عشق
 

 یک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه

 زن مسنی دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود.

 او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت:

 " خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

 زن گفت: " من از سن لوئیز میام,  و فقط از اینجا رد می شدم.

 بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدن¸و این واقعا لطف شما بود."

 وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

 که بره,  زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"  و او به زن چنین گفت:

 " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی  یکنفر

 هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

 که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

 چند مایل جلوتر¸زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸

 ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین  زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و   از خستگی روی پا بند نبود. .

 او داستان زندگی پیشخدمت  رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم  نخواهد فهمید.

 وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره¸زن از در بیرون رفته بود¸

 درحالیکه بر روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت.

 اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود¸وقتی که نوشته زن رو می خوند:

 " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی  یکنفر

 هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

 که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

 اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت¸به تختخواب رفت.

 در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

 وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:

 " همه چیز داره درست میشه دوستت دارم¸جو!"


روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.

وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟

هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.

" آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه. "

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه.

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. (هههههههه)

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟

اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟

" آره " هیزم شکن فریاد زد.

فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آنکته اخلاقی این داستان اینه که هر وقت یه مرد دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفید می باشد !!!
شما هم اینطور فکر میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به نام اونی که همیشه هست

 

روزی خواهم امد و پیامی خواهم اورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب !

سیب اوردم سیب سرخ خورشید

 

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری خواهم بخشید

کور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت

داد خواهم زد ای شبنم شبنم شبنم

 

ابر را پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد

چشمان را خورشید

دل ها را با عشق

سایه ها را با آب

شاخه ها را با باد

 

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت .

اینم یه داستان کوتاه و قشنگ

نشستم و گریستم . بنا به افسانه ، هرچه در آب های این رود بیفتد _ برگ، حشره ، پر پرندگان _

در بستر رود ، سنگ می شود .

ELEGANT_IRANIAN

آه ، کاش می توانستم  قلبم را از سینه بیرون بکشم و در این آب بیندازم ، بعد دیگر نه دردی هست و

نه اندوهی و نه خاطره ای .

کنار رود پیدرا نشستم و گریستم . به خاطرسرمای زمستان ، اشک ها را بر چهره ام احساس می کردم ،

و اشک ها با آب های یخ زده ای می آمیخت که پیش رویم جاری بود .

ELEGANT_IRANIAN

 جایی ، این رود به رود دیگری می پیوندد ، بعد به رودی دیگر ، تا این که _دور از چشم ها و قلب من _

تمامی این آب ها به دریا برسند .

باشد که اشک هایم ، همین گونه تا دور دست ها جاری شوند ، تا عشقم هرگز نداند که روزی به خاطر او گریسته ام .

باشد که اشک هایم تا دوردست ها بروند ، وسپس رود پیدرا را از یاد ببرم ، و صومعه ، کلیسای پیرنه ، مه ، و

راههایی را که با هم پیمودیم .

ELEGANT_IRANIAN

راهها ، کوهها و دشت های رویاهایم  را از یاد می برم _ رویاهایی که مال من بودند ، رویاهایی که نمی شناختم .

لحظه جادویی ام را به خاطر می سپارم ، همان دمی را که در آن یک " بله " یا یک " نه " می تواند سراسر

هستی مان را دگرگون کند . بسیار دور به نظر می رسدو با این وجود از آن لحظه که عشقم را دیدم تا زمانی که از

دستش دادم ، فقط یک هفته طول کشید .

این داستان را کنار رود پیدرا نوشتم .

ELEGANT_IRANIAN

دست های یخ زده ... پاهای خواب رفته ... و مدام باید دست از کار بکشم .

گفت : (( سعی کن زندگی کنی . خاطره مال پیرمردها و پیرزن ها است ))

شاید عشق پیش از هنگام پیرمان می کند ، و هنگامی جوانی را به ما باز می گرداند که دیگر دوران جوانی  گذشته .

اما چگونه آن لحظه ها را به یاد نیاورم ؟

ELEGANT_IRANIAN

برای همین می نویسم تا اندوه را به دلتنگی ، و تنهایی را به خاطره تبدیل کنم . چرا که ، وقتی گفتن این داستان را برای

خودم تمام کنم ، می توانم آن را در پیدرا بیندازم _زنی که به من پناه داد ، چنین گفت . بعد به قول یک قدیسه  آب ها

می توانند آن چه را که آتش نوشته ، خاموش کنند .

چرا کسی نظر نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خجالتی


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد
.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد
.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم "
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم "


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

اینم خونه منه

قشنگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
HydroForum® Group

یک آدم خوش شانس


از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این
دنیا نمیرسید.

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر
چنان گریه ای کردم که فهمید جواب
های،، هوی است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی
در پی شیر میخوردم و به درد دلم
توجه نمیکردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و
سالهای خودم بلند تر بودم و
همه ازم حساب می بردند.

هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که
برم پای تخته زنگ می خورد. هر
صفحه ای از کتاب را که باز میکردم جواب
سوالی بود که معلمم از من می
پرسید.

این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که
بودم، معلمم که من را نابغه می
دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!!!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم
شده بود ویکی از ورقه های بی
اسم بود منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم
نگذشته بود که توی راهروی
دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم
بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را
به من رسوند و از این که دسته عینکش رو
پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و
گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید
این شد که هر وقت چیزی از زمین
بر می داشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این
که گمشده اش را پیدا کرده بودم
حسابی تشکر میکرد. بعدا توی دانشگاه
پیچید دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی
اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و
اون ناجی کیه!

یک روز که برای روز معلم برای یکی از
استادام گل برده بودم یکی از بچه ها
دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم
سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم
افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد
ماجری خواستگاری ما و الان هم
استاد شمام! کسی سوالی نداره؟؟؟؟؟؟

۹۰درصد از شما آقاپسرها


شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید
.

 

من که میدونم منظورش چی بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد.آره دقیقا می دونم منظورش چیه. اون میخواد زن من بشه.

 

بچه ها میگفتن اسمش مریمه.  از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.

 

 

 

یکشنبه:امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن ومی خندیدن. تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین.   من که میدونم منظورش چی بود. اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه.

 

مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش. راستیتش منم از اون بدم نمیاد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم.

 

 

 

دوشنبه:امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست.من که میدونم منظورش چی بود.حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستیتش منم ازش بدم نمی آد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.

 

 

 

سه شنبه:امروز اصلا روز خوبی نبود. نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟    من که میدونستم منظورش چی بود. ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالا استقلالیه.

 

وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت: ای بابا ! بدبخت منظوری نداشته. ولی من میدونم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش میشه. حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هجور شده با این یکی هم ازدواج میکنم.

 

 

 

چهارشنبه:امروز وقتی داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوره به دانشگاه ما اردو اومدند. یکی از دخترای اردو از من پرسید ببخشسد آقا! دانشکده پرستاری کجاست؟   من که می دونستم منظورش چیه. اما تو کار درستی خودم موندم که چطوراین دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده. حیف اسمش رو نفهمیدم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم  هرطور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم. طفلکی گناه داره از عشق من پیر میشه.

 

 

 

پنج شنبه:یکی از دوستای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد. من که میدونستم منظورش از این نوشابه خریدن چیه. میخوا د که من بی خیال مینا بشم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم.

 

 

 

جمعه:امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو می دیدم. اجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم که... مادرم یکهو از خواب بیدارم کرد و گفت که برم چند تا نون بگیرم. وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانومی ازمن  پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه؟

 

من که میدونم منظورش چی بود اما عمرا اگه باهاش ازدواج کنم.

 

راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد زیاد خوشم نمی آد.

 

 

 

شنبه:امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم واومدم که راه بیفتم که مادرم گفت: نمی خواد بری دانشگاه. امروز نوار مغزت آماده است. برو از بیمارستان بگیر. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم میگن من مشکل روانی دارم.

 

وقتی به بیمارستان رسیدم از خانوم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت آقا لطفا چند دقیقه صبر کنید. من که میدونستم منظورش چی بود...  .

 

 

 

 

دو خط موازی

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت : ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

و خط دومی از هیجان لرزید .

خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .من روزها کار میکنم میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .

در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .

خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهای سوزان ...

از کوهای بلند ...

از دره های عمیق ...

از دریاها ...

از شهرهای شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم می رسید.

نه در دنیای واقعیات . آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد.

خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.

خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .

خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند

 

اگر عاشق نیستید بخوانید

 

 

امشب دوباره شام کتلت سبزیجات داشتیم . من واقعآ از این غذا متنفرم . به همین خاطر به سراغ کامپیوترم می روم تا ضعف ناشی از نخوردن شام را جبران شود

کلید کامپیوتر را فشار می دهم و کامی ! مثل همیشه با زدن دو سه شوت روشن می شود

وقتی سیستم بالا آمد ؛ مای کامپیوترم را باز می کنم ، کارت اینترنتم را از کشوی میزم در می آورم و شماره های مخصوصی را وارد مای کانشکم می کنم و بعد

صدای سوت اتصال به شبکه جهانی بلند می شود 

مثل برق ! بوسیله کیبورد مشخصات آی دی خودم را وارد می کنم و یاهو مسنجر در عرض دو ثانیه صدها آف لاین رو به نمایش می ذاره که خوندنش

خالی از لطف نیست 

   قورباغه 2000 برام پیغام گذاشته 

بی معرفت مدتی ! که برام آف نذاشتی ؛ نکنه بلایی سرت اومده . امیدوارم هرچه زودتر کامپیوترت دچار ویروس بشه یا بلایی سرت بیاید که هیچ وقت اون

آی دی نحستو توی چت روم نبینم ؛ بازم می گم خاک بر سر بی معرفتت . بای 

  گل سرخ شرقی هم اینطور برام نوشته 

سلام ، چه طوری ؟ منم همون عاشق همیشگی . نمی دونی دلم چقدر برات تنگ شده ! چند روزی که ازت بی خبرم ! امروز بعد از ظهر تب کردم و همه می دونن تب عشقه !! نمی دونی چقدر دوستت دارم . ناله های دل این عاشق رو گوش کن و حداقل شماره تلفنتو به من بده ! نذار از غصه بمیرم . اگر بمیرم خونم گردن تو غواص دریایی بی وفاست ، راستی جواب یادت نره بی صبرانه و با چشمانی اشک آلوده منتظر پاسخت هستم . گل سرخ شرقی بدبخت

  ایکس  ایکس دو صفر هفت که از همیشه به من گفته تو دوبی زندگی می کنه برام پیغام گذاشته ، بذارین روش کلیک کنم تا با هم بخونیمیش 

سلام غواص جان . امیدوارم که حالت مثل من خوب باشه ! البته می دونم تو ایران به شما خیلی خوش نمی گذره ! اونجا اونقدر محدودیته و به شما

بدبخت ها گیر می دن که نفسم نمی تونین بکشین ، راستی اینجا الان شبه و می دونم اونجا تو ایران روزه ! اینجا خیلی خوش می گذره و جای همتون ! خالیه 

بیشتر از این نمی تونم برات آف بذارم چون باید به یک کنسرت برم . حتمآ خیلی حسودیت شد ولی اگه بخوای     می تونم برات دعوت نامه ! که تو هم پاشی

بیای دوبی . فدات بشم غواص دریایی نازنین . تا فردا که شب شماست و روز ما خداحاقظ

سراغ چهارمین پیغامم می رم و هنوز دارم فکر می کنم این ایکس ایکس دو صفر هفت  ممکنه یک کوچه بالاتر یا پایین تر از من زندگی کنه

  افعی سبز قبا برام کلی شکلک خنده و روبوسی و گل و گیاه و غیره فرستاده و بای بای کرده و رفته

  گاو اسپانیایی قلدر هم برام نوشته 

سلام داداش . احوالات؟ مام خوبیم . قربون قدت چرا واسه حاجیت آف ماف نمی ذاری؟ نکنه خدای نکرده دار فانی مانی رو وداع گفتی ! نه بابا خدا اون روز رو نیاره ! خلاصه که داداش گاو اسپانیایی رو فراموش نکن که همیشه تو اتاق دنبال تو می گرده آخه می خوادت ! می فهمی که عشقه و هزار دردسر . خب غواصکم ما رفتیم اینم شمارمه ( سانسور ) حتما بزنگ ! اوکی؟ بای غواصکم 

 شهرزاد قصه گو مثل همیشه با گل سرخ شروع می کنه و واسم نوشته 

تو رو خدا اگه دختری بگو ! آخه من خودم یه دخترم ! اون دفعه از خودم نوشته بودم ولی تو هیچی برام آف نذاشتی ! یه کاری نکن واسه خودم تاسف بخورم که با تو دوست شدم. اگه می خوای منو ببینی امروز ساعت هفت بیا میدون تجریش دم ایستگاه خطی ها ؛ من تو خط تجریش - در بند کار می کنم . وای خاک بر سرم خودمو لو دادم . متاسفانه آف رو پاکم نمی شه کرد ! داداش تو رو خدا منو ببخش با ویروس میروس نفرستی بیاد تو این کامپیوتر . راستش این کامپیوتر مال ما نیس . مال آبجیمونه ما هفته ای یکی دو مرتبه پاش می شینیم بعدش پولشو می دیم ! نه که ما خیلی صادقیم یهو پته مته رو ریختیم رو آب و خودمونو لو دادیم؛ شما بزرگواری کن و به رومون نیار بزار من همون شهرزاد قصه گو باشم . بای عشق من

با عصبانیت اول کاری کردم که دیگه شهرزاد خانم نتونه برای من هیچ پیغامی بذاره . بعد رفتم سراغ بعدی

  دختر تنها و غریب برام مثل همیشه اول چند تا  شکلک گریه و زاری و خودکشی فرستاده و بعد هم نوشته 

غواص جان نمی دونی چقدر دوستت دارم تا کی می خوای شماره تو بهم ندی ! من که اینهمه با تو صادقم چرا به من اطمینان نداری ! به خدا من دخترم ؛  زنگ بزن خودت می بینی دخترم ! به چه زبونی بگم من مثه دیگرون نیستم و تو رو سرکار نمی ذارم . بیا با من دوست شو تا هزار تا درد دلم رو برات بگم .من تو این دنیا به جز تو هیچ کس رو ندارم ؛ اگه ترکم کنی می میرم راستی عکسمو برات فرستادم حتما ببین . کسی که فقط به خاطر تو نفس میکشه ، ویترا

پنجره مربوط به عکس رو باز کردم عکس یک دختر احتمالا مصری بود ! واقعا اون فکر می کرد من باور می کنم این عکس اونه ! و آخرین پیغام مثل همیشه از قناری کوچولوی بی گناهه ! که گفته 

سلام ؛ کاش می تونستم مثل تو بیام زیر آب تا بدونم اونجا چه خبره که اینقدر بی وفایی . من هزار دفعه برات نوشتم که جز تو با هیشکی دوست نیستم اما تو... من این روزا حس می کنم هر لحظه پیشتر تو رو دوست دارم و با توجه به اینکه یکساله با تو دوست اینترنتی هستم روت شناخت کامل دارم و اگر می خوای همدیگه رو بیبینیم و در مورد ازدواج حرف بزنیم . تعجب نکن ؛ باور کن خوابشو دیدم ! مطمئن باش اگه الان ببینمت می شناسمت آخه تو خواب دیدمت

بگم چه ریختی هستی ؟ موهای مشکی و لختی داری و خیلی قدت بلنده از اون تیپ پسرایی هستی که همه عاشقش می شن . حتما ورزشکار هم هستی و وقتی لباس تنت می کنی هم فکر می کنن کتت رو با چوب لباسیش تنت کردی ! از بس ماشاءا.. چار شونه ای ! وای خیلی خوش تیپی من مطمئن ! بذار ببینمت !

پشیمون نمی شی ؛ باور کن . قناری کوچولو و بی پناه تو که همش پونزده سالشه

 

از خوندن این همه پیغام جور وا جور بد تر دلم ضعف می ره و بیشتر گرسنه م می شه که یکهو خانمم می آد تو اتاق و میگه

 پاشو عباس پاشو خجالت بکش ! پنجاه سالته  ، نشستی عین بچه ها کامپیوتر بازی می کنی ! طبق معمول وقتی شام به مزاج آقا خوش نیاد می ره سراغ دوستای ایکبیری تر از خودش ! پاشو بیا برات نیمرو درست کردم . بچه ها بدون تو شام نمی خورن اون صاحاب مرده رم خاموش کن

 

نتیجه گیری از این داستان اینست که از اعتماد دیگران نسبت به خودمان سوء استفاده نکنیم

 

قاصدک...

 

قاصدک هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و
بر
من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مر
ا نه ز یاری نه ز دیار دیاری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب.


قاصدک
راستی آیا رفتی با باد؟
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جائی؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم-
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...

-----------------------------------------------------------------------------

۳۰تیر۸۴

 

تقدیم با بهترین آرزوها