روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یک روز دانایی به همه گفت: "هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید."
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خانه هایشان بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها منتظر روز حادثه شدند.
همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدری خراب شد که همه بسرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. «عشق» به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانها و «وحشت» زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند. قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و «عشق» تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا «ترس» جزیره را ترک کرده بود اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق دوستش «ثروتمندی» را دید و گفت: "«ثروتمندی» عزیز به من کمک کن."
«ثروتمندی» گفت: "متاسفم، قایقم پر از پول و شمش طلاست و جایی برای تو نیست."
«عشق» رو به سوی «غرور» کرد و گفت: "مرا نجات می دهی؟"
«غرور» پاسخ داد: "هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی."
«عشق» رو به سوی غم کرد و گفت: "ای دوست عزیز مرا نجات بده."
اما «غم» گفت: "متاسفم دوست خوبم، من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم."
در این بین «خوشگذرانی» و «بیکاری» از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست! از دور «شهوت» را دید و به او گفت: "آیا به من کمک می کنی؟"
«شهوت پاسخ داد: "البته که نه! ..... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری!...یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی؟ همه می گفتند تو از من برتری! از مرگت خوشحال خواهم شد!"
«عشق که نمی توانست «نا امید» باشد رو به سوی خداوند کرد و گفت: "خدایا مرا نجات بده." ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: "نگران نباش، تو را نجات خواهم داد." عشق بقدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، با تعجب خود را در قایق «دانایی» یافت. آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند. «عشق برخاست. به «دانایی» سلام کرد و از او تشکر نمود.
«دانایی» پاسخ سلامش را داد و گفت: "من «شجاعتش» را نداشتم که به نجات تو بیایم.«شجاعت» هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند.تعجب می کنم تو بدون من و «شجاعت» چطور به نجات «وحشت» و حیوانات رفتی؟ همیشه می دانستم در تو نیرویی هست که در هیچکدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی همه احساسها هستی. «عشق» تشکر کرد و گفت: "باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟" «دانایی» گفت: "او زمان بود."
«عشق» با تعجب گفت: "«زمان»؟"
«دانایی» لبخندی زد و پاسخ داد: "بله، «زمان»، چون این فقط «زمان» است که می تواند بزرگی و ارزش «عشق» را درک کند!!!!
نظرات 1 + ارسال نظر
مجید پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:19 ب.ظ http://ehsasi.blogsky.com

سلام رهگذر
من اپ کردم
خوشحال میشم حضور دوبارتا ببینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد