یادمه فصل پاییز توی چشمات

یادمه فصل موندن توی حرفات

میدونم میخوای بری سفر سلامت

میمونم منتظرت

تا صبح برگشت

رفتی و پاییز اینجا

بی تو هیچ رنگی نداره

ابرای تیره و خسته

حال باریدن نداره

رفتی و کبوتر دل

بی تو اهنگی نداره

   ... تو بگو که این جدایی تا کجا ادامه داره
 

تو می خواستی بری

وقتی التماست کردم برای ماندن

فقط توی چشمها م خیره شدی

و هیچ نگفتی .....

من هم نگاهت کردم

می خواستم آنقدر توی چشمهایت زل بزنم که قانعت کنم

نرفتن، قانع از بودن و ...

اما مگر می شد؟؟؟

می خواستم به خود تلقین کنم که نمی روی ...

می مانی و باز حریم خالی بی کسی ام را با حرمت وجودت پر می کنی

می مانی و باز به این خلوت یاس آلود روحم امید می دهی

می مانی و دست روی موها م می کشی

و اشک چشمامو با بازوت پاک میکنی

ولی اشک که روی گونه ام غلتید،

 دانستم که رفته ای و برای همیشه رفته ای ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد