من آواره کوچه های دلواپسیم
اسیر زندان تنهایی
اینجا زندگی بی حضور تو مرگ را تجربه می کند
و باران بی صدا خواندن را
و غروب محکوم به تنها ماندن است
اینجا دزدان فراموشی خاطرات عشق را به تاراج می برند
و سربازان شب آفتاب را به زمستان تبعید کرده اند
ومن میان هیاهوی سکوت عشق را می خوانم
وانعکاس فریادم نام تو را زمزمه می کند
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
.
.
.
تا درآیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
آه ،چه شبها که سکوت فراق
از پشت پرده های سیاه عیان می شد
چشم ستاره شد و نور ماه
درهم شد و محو شد و نهان می شد
گویی که آن سیاه آسمان
نسیم مست با او در مدارا بود
هنوز آنشب نگاه خسته ای
ببام خانه های شهر پیدا بود
افق خالیست اما من پر از از ابرم
درختی در کنار راه می روید
در ان سوی چشم انتظاریها
درختی در کنارم راه می پوید
امشب ستاره ها هم در من چکیده اند
امشب به سوی توست دست نیایشم
امشب به پارسایی تو دل نهاده ام
امشب صفای عشقم و گرمای آتشم
نام تو بر لوح قلبم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی بی ارزش است