قفس...
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهانم، باز، بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم، شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم...
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم، گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خواب گردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم...