از تو پرسیدم !
از تو ای راستگوترین دروغگوی بزرگ ،
پرسیدم که فردا روز من است آیا؟
گفتی تمام فردا را در آسمان شب نظاره کن.
پرسیدم از ستاره ها جویا شوم؟
گفتی نه .
نگاه را به دور ماه هاله کن.
شب شد.
سراغ آسمان رفتم و ستاره و ماه.
من ماندم و سیاهی و آسمان و نگاه.
گفتی نگاه را به دور ماه بچرخانم.
ماهی که پشت ابر نهان شده چه کنم؟
گفتی بمان و سیاهی شب را نظاره کن
می مانم اما نظاره ی شب نمی کنم
زنجیر می کنم نگاه را به دور ابر
و هر که از من بپرسد از طلوع بخت
میگویمش بمان و ابرهای سیاه را
پاره پاره کن.