مسافر غریب ...

"بی حوصلگی به تب زرد می ماند" ؛

چه کسی آن را در وجودم کاشت نمی دانم ؟!

 شاید تو بدانی وقتی شقایقهای دیاری لگد مال می شود ،

 دیگر چیزی باقی نمی ماند که از آن حرفی زد .

سکوت ، نگریستن ، و بغضی که به بار می نشیند .

من یک غریبه ،

هم در شهر انسان ، هم در روستای خدا ،

 هم در آرمان شعر شاعر .

 وقتی نوایم در دامان کوه جا می ماند

به تنهایی خویش ایمان می آورم.

سکوت حقیقت محض زندگی من است.

سالهاست که دردهایم را

در گوشه کنار خنده هایم پنهان می کنم.

وقتی رها می شوم ؛ فارغ از هر چه بود ونبود؛

تازه می فهمم کجا ایستاده ام؛

نگاهی به عمق زخمهایم ، به آن گذشته ها ...

به آن دیار ....

 زندگی یعنی درد ...

زندگی یعنی هر واژه ای که به

وی سختی می دهد و طعم گس تنهایی.

در این گوشه ی خشکسالی

فاصله آنقدر بزرگ ...

که شوق" بودن" را ...

جوابی هم از دور برای " ماندن" نبود.

مسافری غریب ، توشه ای از درد ،

باری از رنج ، گذشته ای بس سنگین.

به تاوان آن گذشته است که

شبها دلم را به دست باران نمی دهند.

به تاوان آن گذشته است که

دیگر ستاره ها نیز همدم چشمهایم نمی شوند .

 وقتی نگاهم برای ستاره ای در دامان آسمان جا می ماند

 به تنهایی خویش ایمان

می آورم . ...

 اگر این امید نبود

شاید دیگر بهانه ای نیز برای ماندن نبود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد